خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...
ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.
سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...
دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...
صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق.
با وحشت بهش خیره شدم.
- پرسیدم چی شده؟
- هیچی.
- چی؟
- هیچی...می گم چیزی نشده.
- پس چرا جیغ زدی؟
- همین جوری.
- یگانه!
- بله؟
- راستشو بگو؟
شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه
سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد
بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟
-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.
.. نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.
-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....
در اتاق باز کرد و سریع بیرون دوید.
راهرو رو به سمت راست رفت احتمالا دختره توی زیر زمین بود باید هرچه سریع تر خودشو به اون جا می رسوند اما هوران جلوی دست و پاشو می گرفت بهتر بود هرچه سریع تر بیدار میشد.
اونو اروم به یکی از دیوارا تکیه داد .واسمشو صدا زد.
–قربان یه مشکلی هست!
-چی شده فرهاد؟
- قربان دختره و سرگرده ..
– فرار کردند؟
– ارمین موضوع چیه چرا تصویری نداریم؟ ..
– نمی دونم فکر کنم ..
– هیس .. هیس !
گوشی از گوشش در اورد و روی بلند گو گذاشت تا صدا رو همه بشنون.
– شماها چی فکر کردین؟.. فکر کردین با چند تا دوربین کنترل کردن و گول زدن من خیلی زرنگین؟..
– وای!
ارمین کف دستشو به پیشونیش زد.
– شماها فکر کردین که من نمی فهمم؟! .. ولی کور خوندین.. حالا همتون خوب گوش کنین .. یا فلش به من می دیدن یا اینکه .
صدای جیغ دختر بچه ای اومد...
هوران
- سوسک..سوسک!
نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد.
چهره ی وحشت زده ی من دید.
انگشتم به سمت وان گرفتم.
به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.
بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب
نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی
دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟
داد زد
- چی شد؟
از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز
سریع ماشین نگه داشتم.
پوستشو لمس کردم.
– لعنتی!
یخ بود.
صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت
دادم.
در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پروندهي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوشپوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب
، درحاليكه شكوائيهاي به دست داشت، داخل شد. خواهش كردم بنشند. نشست و برگه را به دستم داد.
نوشته بود: «بهرام كيمرام نام دارم و به تجارت قطعات ماشينآلات مشغول هستم. قرار بود امروز با پرواز ساعت چهار بعدازظهر ايراناير، به دوبي سفر كنم. به همينانگيزه، مبلغ هنگفتي را به دلار و يورو تبديل كردم و درحاليكه بستهزار يورو به اضافهي بيستوهشت هزار دلار در كيفم ارز داشتم، جهت برداشتن
. با تمام سرعتمون می دویدیم.
– بگیرینشون!
حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم !
ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه! هم محمد خیلی اصرار داشت
که کیف پولشو بزنم .
- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری!
بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.
تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم.
فکرم مشغول بود.
سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد
پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.
تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.
فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...
سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-
میگویند به دیواری که تازه رنگ شده هرگز تکیه نکن . این روایت آدمهای تازه به دوران رسیده ای ست که راه صد ساله را یک شبه به طرز معجزه آسایی طی کردند و از هیچ به همه چیز رسیدند . اما خودشان را لای اسکناسهای زرق و برق دار گم کرده و هویت واقعی خودشان را خیلی زود فراموش کردند . متاسفانه فاصله طبقاتی د ر ایران ما بیداد می کند . فقرا فقیرتر شدند و پولدارها به یمن بازار آشفته اقتصادی آن قدر خوردند و بردند و شکم فربه کردند که این روزها به قول قدیمی ها با شاه هم فالوده نمی خورند ... بگذریم . این روایت مربوط به یک زن است که البته دیگر زنده نیست . او به خاطر همین تغییر زندگی به جای مرور گذشته اش به فیس و افاده نشست و این را شوهرش تاب نیاورد . شلنگ حیاط را برداشت و دور از چشم بچه ها و عروسش آن قدر زن نگونبخت را زد که دست آخر فهمید این بیچاره بخت برگشته را روانه...
ناصر بی خیال زنش بود . از همان اول لباس بی غیرتی را تنش کرده بود . همسرش زیبا بود . همین زیبایی باعث شده بود خیلی ها به ناصر حسودی کنند . و از این بابت ناصر به خود ببالد . اما زیبایی زنش برای ناصر دردسر ساز شده بود . نفع و سودش را دیگران میبردند و ناصر فقط افسوس می خورد . نمی دانست همسرش کجا می رود
عنوان داستان | موضوع | کاربر ارسال کننده |
سرقت شبانه | پلیسی جنایی | آیسان |
پلیسی جنایی | آیسان | |
عاشقانه | MH AKHAR | |
معما | مهدیار | |
مهدیار | ||
پلیسی | سامی | |
پلیسی | سامی |
با سپاس فراوان از دوستانی که داستان های خودشون رو ارسال کردن.
ما را از نظرتات خودتون محروم نکنید
با سپاس
حوالی ظهر، پلیس جوان با کلاه و پیراهن سفید، عینک دودی و شلوار سورمه ای سیر، مؤدبانه گفت: می دانید چه خطری از بیخ گوش تان گذشت؟
مرد میانسال خواست بگوید سرعتش زیاد نبود و او کلاً آدم با احتیاطی ست، اما برخورد دوستانه پلیس، منصرفش کرد. خواست از ماشین پیاده شود، اما پلیس جوان مانع شد و گفت: شرمنده ام نکنید.
او گواهی نامه و کارت ماشین را از مرد گرفت و با دقت نگاه کرد. خودکار را بین انگشتانش جا به جا کرد، ولی چیزی روی برگه جریمه ننوشت؛ مدارک را دو دستی و با احترام به طرف مرد گرفت و گفت: لابد مستحضر هستید که اینجا یک شهر زیارتی ست و افراد زیادی با فرهنگ ها و ملیت های مختلف در این خیابان های تنگ و پرخطر، رفت و آمد می کنند. اگر خدای ناکرده با زن یا بچه ای تصادف می کردید، الآن شما به عنوان یک مجرم بودید.
سپس به دوربینی اشاره کرد که چند متر عقب تر قرار داشت و مرد هرچه کرد نتوانست آن را از داخل آینه ببیند. گفت: به هرحال شما مهمان ما هستید و امیدوارم در شهر ما به شما خوش بگذرد. به رسم مهمان نوازی، جریمه تان نمی کنم ( به صندوق صدقات که چند قدم جلوتر بود اشاره کرد ) اما توصیه می کنم صدقه را فراموش نکنید.
بعد با لحنی آمیخته به شوخی و خنده گفت: با حذف یارانه ها و بالا رفتن جریمه، باید احتیاط را شرط اول رانندگی بدانیم. ضمناً توصیه می کنم حتماً از تانکر های مجاز آب شرب استفاده کنید. چون خبر شیرین شدن آب شهر ما فقط شایعه ست. هنوز هم مسافران، نمک گیر ما می شوند.
پلیس «التماس دعا» گفت و دست راستش را تا لبه کلاه بالا آورد. مرد میانسال و خانواده اش، مبهوت رفتار دوستانه پلیس جوان شدند. هیچ کس حرفی نزد، اما وقتی به صندوق صدقات رسیدند، همه یکصدا گفتند «صندوق». مرد، تراول پنجاه هزارتومانی را از جیبش بیرون آورد و پیاده شد.
حوالی نیمه شب، مردی جوان، بدون کلاه و عینک، کنار صندوق صدقات از موتور پیاده شد. به اطراف نگاه کرد. کلیدی را از میان کلیدها جدا کرد. در صندوق را باز کرد و چند مشت اسکناس و تراول را توی کیسه ریخت. در صندوق را بست. به اطراف نگاه کرد و سوار بر موتور، توی تاریکی محو شد.
در پرونده های واقعی تحقیقات گسترده و جامعی از افراد و مرتبطین به آنان صورت می گیرد و علاوه بر اظهارات افراد، دلایل و مستندات دیگر نیز به طور جامع بررسی و مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد تا منجر به شناسایی و دستگیری مجرم گردد. اطلاعات و شرایط یك پرونده واقعی، تفاوت های بسیاری با مسائل مطرح شده در داستان ها، فیلم ها و معماهای پلیسی دارد و معمای طرح شده نیز از این قاعده مستثنی نیست.
در معمای شماره یك داستان از این قرار بود كه : سرایدار و همسرش از مدت ها قبل در منزل مورد نظر سكونت دارند. او كه احساس می كند حق وحقوقش از سوی صاحبخانه تضییع شده است تدریجا مبادرت به سرقت اشیا و اموال منزل می نماید كه صاحبخانه متوجه موضوع شده و تصمیم می گیرد در فرصتی مناسب وی را به دام انداخته و نهایتا اخراج نماید.
سرایدار نیز از تصمیم صاحبخانه آگاه شده و با همدستی همسر خود نقشه قتل او را طراحی می كند و زمانی كه همسر و فرزندان منوچهر (صاحبخانه) در مسافرت بودند آن را به مرحله اجرا در می آورد.
در جریان اجرای این نقشه، همسر سرایدار، هنگام تهیه چای قرص های خواب آوری را داخل قوری ریخته و وقتی اعضای این خانه از آن چای نوشیدند دچار خواب آلودگی شدید شدند. وی ساعت 2 نیمه شب سیم ورودی تلفن به ساختمان را به منظور پیشگیری احتمالی از این كه كسی بیدار شده و موضوع را به پلیس اطلاع دهد، قطع می كند و سپس وارد ساختمان شده و منوچهر را بدون این كه مجالی برای دفاع یا مقاومت داشته باشد به قتل می رساند و سپس با رها كردن طناب در اتاق آقای سالمی (برای صحنه سازی) ساختمان را ترك می كند؛ قبل از ترك ساختمان، سهوا پای او روی تكه های شكسته استكان رفته و زخمی می شود و با دانستن اینكه در كف سالن آثار لكه های خون باقی مانده و كارآگاه با بررسی های بعدی متوجه زخمی بودن پای وی و تعلق آثار باقیمانده به وی خواهد شد، ماجرای درست كردن چای را به خود نسبت می دهد تا توجیهی برای زمان زخمی شدن پای خود در ساختمان داشته باشد.
در معمای فوق سرایدار بنا به شواهد ذیل به اتهام قتل بازداشت میشود:
مراجعه مستقیم به تلفن عمومی (اطلاع قبلی از قطع بودن تلفن منزل).
اعلام "وقوع قتل" به پلیس در حالی كه آقای سالمی به وی گفته بود "منوچهر مرده".
مغایرت اظهارات وی در مورد درست كردن چای؛
مغایرت اظهارات وی درباره زمان زخمی شدن پا با زمان شكسته شدن استكان.
خواب آلودگی افراد بعد از خوردن چای (چای را همسر وی تهیه كرده بود).
اشاره به تندی و خشونت در مكالمه سالمی و منوچهر (كه غیرواقعی بود).
پیدا شدن طناب در اتاق سالمی (صحنه سازی).
اظهارات آقای سالمی درباره سرقت از سوی سرایدار
ساعت هفت و پنج دقیقه صبح ، شخصی كه خود را سرایدار یك منزل معرفی می نمود طی تماس تلفنی با پلیس ، خبر داد كه صاحب خانه به قتل رسیده است .
داستان پلیسی و جنایی | داستان عاشقانه | داستان ترسناک |
ســـــــــــــــــــارق و قـــــــــــــــــــــــاتل | ستاره و پرهام | دو دوست |
خزان محبت |
اثبات عشق | دخترکی کنار جاده |
شرلوک هلمز و تاج الماس |
شیوا | داستان ایرانی |
بادآورده | ||
به چه کسی میشود اعتماد کرد؟ | ||
زنی که دو بار مرُد | ||
معمای پليسی(1) | ||
پاسخ معما شماره(1) | ||
آن واقعه عجیب در روز روشن افتاد. در حالی که عده ای در خیابان عبور می کردند.صبح روزی که هلن میخواست از مونیخ به پاریس پرواز کند.میخاییل ولوف شوهر هلن تصمیم گرفته بود کار را یکسره کند و در حقیقت به دوران ریاست و حکم فرمایی هلن پایان دهد او با خود می گفت امروز دیگر آخرین روزی است که هلن می تواند رییس بازی در بیاورد.
جمعه بعدازظهر کلود تصمیمش را گرفته بود.
رالف کارپنتر یکشنبه حوالی ساعت ۱۵ به خانه لولا میرود. ساعت ۱۶ از آنجا خارج میشود، قطعا، چون به گفته لولا ساعت ۳۰/۱۶ باید سوار ترن شود.
کلود ساعت ۱۰/۱۶ به خانه لولا میرود، او را با مجسمه کوچک گربه-یا با هر چیز دیگری که دم دست باشد. میکشد
در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پروندهي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوشپوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب
مطلب ارسالی از:saeed
همانطور که صبحهنگام کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابان بیکر نگاه میکردم گفتم: « هلمز، مرد دیوانهای در خیابان است و از اینکه خویشانش به او اجازه دادهاند خانه را به تنهایی ترک کند ناراحت به نظر میرسد. »
دوستم هلمز از صندلی راحتیاش برخاست و از بالای شانههایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برفهای زیاد شب گذشته که بر زمین نشستهبودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمکزنان میدرخشیدند.
مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباسهایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازندهی لباسهایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور میکرد، دستهایش را در هوا حرکت میداد و سرش را به این سو و آن سو میچرخاند.
- « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانهای است؟ »
ساعات اولیه صبح یکی از روزهای سرد زمستان به کلانتری اطلاع داده میشود که در یکی از محلات جنوبی شهر، قتلی اتفاق افتاده و لازم است ما هر چه زودتر به محل وقوع حادثه مراجعه کنیم. به همراه گروهی از مامورین همکارم، به آدرس محل مورد نظر رفتیم…
کمی از نیمه شب گذشته بود . تانیا مارباخ روی تخت خود دراز کشیده بود که صدای آهسته ای از طبقه
پائین به گوش رسید . او احتمال داد شاید پدر و مادرش از میهمانی برگشته اند . خوب گوش داد تا
مطمئن شود اما هر چه گوش داد دیگر صدایی به گوشش نرسید . با خود گفت : حتما دیوانه و خیالاتی
شده ام اگر آن ها می آمدند ، من صدای اتومبیل آن ها را می شنیدم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید .
چند لحظه بعد دوباره صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 240
بازدید ماه : 747
بازدید کل : 49285
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1