رمان سمفونی مرگ پست (12)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


وقتی که میخواستم ببینم بردیا هنوز خونست یا رفته فهمیدم در ورودی خونم رو روم قفل کرده. حرصم گرفت و چند تا لگد جانانه به در زدم. به چه حقی در رو روم قفل کرده بود؟ وقتی بیاد خونه دونه دونه اون موهاش و میکنم. غرغر کنان رفتم تو اتاق و لب تابم رو روشن کردم و یکی از آهنگای گوگوش رو گذاشتم...




صدای زنگ باعث شد یکی از چشمام رو نصفه و نیمه باز کنم اول خواستم بذارم هر کی پشت در بود فکر کنه نیستم و دست از سرم برداره. پتو رو توی بغلم چلوندم و همون چشمی که نصفه و نیمه باز بود رو هم بستم. وقتی یه بار دیگه زنگ در رو زدن با حرص دو تا چشمم رو باز کردم...مست خواب از روی تخت بلند شدم و وقتی میخواستم از در برم بیرون به جای اینکه در رو هدف بگیرم رفتم توی دیوار و پیشونیم محکم خورد به دیوار دستم رو گذاشتم رو سرم و زیر لبم چند تا فحش آب نکشیده دادم. این بار سعی کردم تمرکز کنم و در رو پیدا کنم...




خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...




ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.





فصل ششم: خونی که بیرون می جهید! *

توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
-
نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو




صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.

با لکنت زبان گفتم:

-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.

کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.

سرش رو خاروند و گفت:

-رئیس میدونه شما اینجایید؟

سریع در برابرش جبهه گرفتم:

-بله خودشون خواستن من و ببینن.

سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:

-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.

وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:

-بفرمایید داخل...

چند قدمی دورتر رفت. به سمت در میرفتم که دوباره گفت:

-دیگه هم پشت در اتاق دیگران گوش واینستید...توی این دادگستری خیلی چیزا محرمانه ان. جای خاله زنک بازی نیست.

به سرعت دور شد جواب دادم:

-من هرکار بخوام میکنم تو کی هستی که به من امر و نهی کنی!

انگار نشنید اگر هم شنیده بود به روی خودش نیاورد. در رو باز کردم و رفتم تو.

بار قبل بقدری هول و دستپاچه بودم که به دفترش دقت نکرده بودم. میشد گفت نسبتا اتاق بزرگیه. یه میز رو به روی تنها پنجره ی اتاق بود. از در که میرفتی تو پنجره رو به رو قرار داشت. یه صندلی چرخدار هم پشت میز گذاشته بودن. چند تا کیس و قفسه بزرگ کمی اونطرف تر بود. وسط اتاق یه دست مبل قهوه ای سوخته با یه میز باریک و پایه کوتاه وسطشون، قرار داده شده بود.

یه کُلت مشکی رنگ روی میزش و کنار دستش بهم چشمک می زد، تفنگ براق و خوشگلی بود. البته داخل یه مشمای بی رنگ گذاشته بودنش. هرکسی با اولین نگاه میتونست بفهمه مدرک جرمه. روش یه کاغذ زده بودن روی کاغذ نوشته شده بود:
نام اسلحه ی کمری:m9

یکم پایینتر و تقریبا زیر کاغذ نوشته بود محصول شرکت برتا، ساخت آمریکا و ایتالیا، اسلحه ی قاچاقی.

یادم افتاد سلام ندادم نگاهم و بالاتر آوردم و زیر لبی سلام دادم. انگار رد نگاهم روی اسلحه رو دنبال کرده بود چون خودشم نگاهی به کلت انداخت و بعد اون رو داخل کشوی میزش گذاشت.

خیلی دیر جواب سلامم و داد و تعارف کرد بشینم. رفتم روی یکی از مبلا نشستم. همینکه نشستم بردیا از روی صندلیش بلند شد. کتش و مرتب کرد. تمام این بارایی که دیده بودمش کت و شلوار مشکی با بلوز سپید تنش بود. بلوزش انقدر سپید بود که دکمه های روش و نمیشد دید. صندلی رو به روی من و هدف گرفت و نشست روش.

سریع گفتم:

-پرونده ی مربوط به قتل دوستم چطور پیش میره؟

کمی فکر کرد و گفت:

-در همین باره میخواستم باهاتون صحبت کنم.

دوباره رسمی حرف میزد. دفعه ی قبل که با هم همکاری میکردیم و به کمکم نیاز داشت خیلی صمیمی شده بود.

پوفی کشیدم و گفتم:

-خیلی خوب میشنوم.

انگشتاش و توی هم قلاب کرد و به سمت من متمایل شد:

-وسط حرفام نپر لطفا، اول بذار صحبتم تموم شه بعد میتونی از خودت دفاع کنی.

از خودم دفاع کنم؟ در برابر چی؟ میخواستم جواب سوالم رو ازش بپرسم که سریع گفت:

-گفتم که... هروقت حرفام تموم شد شما میتونی شروع کنی.




به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

-ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

-چشم خانوم.




 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...




بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟




ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
از شنیدن واژه ی بابا جا خورد...دستش رو روی بوق گذاشت بدون اینکه کسی جلوی راهمون باشه.مثل همیشه صورتش و سه تیغه نکرده بود و اگه درست حدس میزدم شب قبل برعکس من که خیلی خوب خوابیدم پلکاش روی هم نرفته بود.پاشو روی گاز گذاشت:
-دیوونم نکن پونیکا...وگرنه جفتمون و میندازم ته دره...
میدونستم جرئتش رو نداره:
-غلط زیادی کردنم مرد بودن میخواد.بعدشم من که دره ای نمیبینم.
بیشتر پاش و روی گاز فشار داد،نگاهم به عقربه ی سرعت سنج بود.صد و شصت...صد و هفتاد...
-اتفاقا امشب من یه مرد دیگه ام...دره نباشه...اینهمه ماشین که هست.تو انتخاب کن...بزنم به کدومشون؟اون مزدا سفیده خوبه؟گنده هم هست بی برو برگرد مردیم.

اینبار وقتی روی گاز فشار آورد موتور صدا داد.کم کم داشتم میترسیدم:
-کیان وایسا...گفتم ترمز کن دیوونه...
-چته؟چرا جیغ میکشی؟چرا مثل همیشه واسم نطق نمیکنی.
دستگیره ی درو با دست محکم گرفتم:
-میخوای من و بچه تو بکشی؟باشه بکش،اگه تا این حد پستی...
از ترمز ناگهانیش سرم تا شیشه رفت و برگشت.اگر کمربند نبسته بودم حتما مخم می پاشید رو شیشه.نفسم و فوت کردم بیرون...گفتم:
-خواهش میکنم کیان امشب و آروم باش.قول میدم فردا در موردش حرف بزنیم...
دروغ میگفتم،مرغم یه پا داشت.اما چون ترسیدم بازم به سرش بزنه این حرف رو زدم...حالا باید به جز خودم از بچه هم مراقبت میکردم.به من که نگاه کرد چشماش مثل بچه ها معصوم شده بود:
-واقعا؟
-آره...حالا خواهشا سریع تر من برسون خونه ی بابا اینا...حسابی دیرمون شده.
خدارو شکر تا باغ نه حرفی زد و نه کار احمقانه ای کرد.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که داشت به کشتنم میداد.
سپیده و سامان قبل از ما رسیده بودند.سپیده بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.پدرش یکی از سهامداران شرکت نفت بود...ما دیگایِ بخارمون و به باباش میفروختیم.انگار دوستی من و سپیده هم شراکتی بود.سپیده صورت نسبتا جذابی داشت.پوست برنزه،موهای عسلی و رنگ کرده،چشمای سبز اما ریز،صورت کشیده،لبای بزرگ و دماغ کوچیک و عملی.هیکلش زیاد از حد درشت بود...خودش هم خوشش نمیومد اما استخون بندیش همین بود و نمیشد تغییرش بده.یه لباس سبز و تک آستینه پوشیده بود با کفش و کیف مشکی.باید اعتراف کنم سلیقه ی اون توی انتخاب لباس همیشه از من بهتر بود.
سامان با دیدن ما نیشش باز شد.اون درست نقطه ی عکس شوهر من بود.به قدری خوش قیافه بود که به ندرت میشد همچین چهره هایی پیدا کرد.پوست روشنی داشت با صورت درشت و مردونه،چشمای میشی و خوش نقشش با مژه های بسیار بلند که یکی از بهترین قسمت های چهرش بود نفس گیر به نظر میرسید.دماغ کوچیک و قلمی،لبای سرخ و خوش فرم با موهای خیلی پر،خرمایی رنگ و براق،یکی از گونه هاشم چال میشد...انگار خدا توی این مخلوقش هیچی کم نذاشته بود.از نظر هیکل هم از کیان و تمام مردانی که میشناختم برتر بود.با اینکه من و سپیده بلند قد بودیم اما در برابر اون حتی با کفشای پاشنه بلند احساس میکردیم کوتوله ای بیش نیستیم.خودش میگفت صد و نود و پنجه،احتمالا دروغم نمیگفت.کیان حدودا هم قد خودم بود و زیر چونه اش چال میشد درست همونجوری که من بدم میومد.همیشه عادت داشتم سامان و کیان رو با هم مقایسه کنم و چه مقایسه ی نفس گیری.
سامان برعکس کیان همیشه لباسای ساده میپوشید.حتی همین حالا هم که به جشن اومده بود یه بلوز مردونه ی مشکی پوشیده بود...چند تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود که یه جورایی شلخته و بامزش کرده بود،با یه دست کت و شلوار طوسی و ساده.موهاشم پریشون بود.نگاهی به کیان کردم و زیر لبی گفتم:
-نگاش کن تو رو خدا...انگار داره میره عروسی باباش...حالا خوبه حالش خوب نبوده انقدر خود کشی کرده واسه تیپش.
پوفی کشیدم و سعی کردم خودم و با این فکرا آزار ندم.
-خانوم فرحبخش نوشیدنی برنمیدارید؟
نگاهی به پیشخدمت کچل انداختم...بی حواس یکی از شامپاین ها رو برداشتم.اما بعد یادم اومد که نمیتونم مشروب بخورم.با بررسی اطرافم متوجه شدم سامان نوشیدنی برنداشته.وقتی دید نگاهش میکنم لباش به خنده باز شد منم ته لبخندی زدم...گفتم:
-سامان شامپاین منُ میخوری؟اشتباهی برش داشتم.
سپیده که دستش رو توی دست شوهر دلبندش حلقه زده بود به جای سامان جواب داد:
-تو که سامان و میشناسی،هیچوقت مشروب نمیخوره.
نگاه معنی داری به سامان انداختم و در حالی که روم رو از اونا می گرفتم گفتم:
-خیلی خوب...میبرمش...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سامان بازوم و گرفت...من رو برگردوند:
-بدش به من...راستش امشب میخوام یکم شنگول شم.
و قبل از اینکه موقعیتم رو درک کنم شامپاینُ توی یه حرکت سرکشید.هم من و هم سپیده با دهان باز نگاهش میکردیم.
انگشت اشارشُ بلند کرد...چند بار به معنی تهدید تکونش داد:
-خانوما نباید به توانایی های من شک کنید.من خیلی توانایی های دیگه هم دارم.
توی دلم گفتم((آره،مخصوصا توی رخت خواب)).
سپیده به حرف شوهرش قش قش خندید اما من خندم نیومد...به جاش به شوهر ذلیل بودن سپیده فکر کردم.




مقدمه:


در جاده ای از جنس شهوت در حال قدم زدن هستم... برای ریختن خونی بر روی دیوار بی تابی میکنم...از بازی کردن با آتش هیچ واهمه ای نخواهم داشت، چرا که با خبرم درونم تا چه حد یخ زده است...بیشتر از اینها در حال وقوع است نمیتوان ردش کرد...اما من میدانم که در این راه تنها نیستم...


تو در میان آرزوها و ذهنم در گردش هستی و با آنها بازی میکنی... ما حقیقت را شکار میکنیم...نمیتوانم صبر کنم...همیشه کنترلم را از دست میدهم...در نیمه های شب، نمیفهمم که چه اتفاقی می افتد...دنیایی پر از گمراهی منتظر ماست، در نیمه های شب

نمیتوانم به حال خودش بگذارمش...کسی هنوز جستجو میکند و زندگی مرا نابود میکند...این اصلا ترسناک نخواهد بود، در نیمه های شب...

دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...

 




صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

موضوعات مطالب