رمان سمفونی مرگ پست (12)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


وقتی که میخواستم ببینم بردیا هنوز خونست یا رفته فهمیدم در ورودی خونم رو روم قفل کرده. حرصم گرفت و چند تا لگد جانانه به در زدم. به چه حقی در رو روم قفل کرده بود؟ وقتی بیاد خونه دونه دونه اون موهاش و میکنم. غرغر کنان رفتم تو اتاق و لب تابم رو روشن کردم و یکی از آهنگای گوگوش رو گذاشتم...




صدای زنگ باعث شد یکی از چشمام رو نصفه و نیمه باز کنم اول خواستم بذارم هر کی پشت در بود فکر کنه نیستم و دست از سرم برداره. پتو رو توی بغلم چلوندم و همون چشمی که نصفه و نیمه باز بود رو هم بستم. وقتی یه بار دیگه زنگ در رو زدن با حرص دو تا چشمم رو باز کردم...مست خواب از روی تخت بلند شدم و وقتی میخواستم از در برم بیرون به جای اینکه در رو هدف بگیرم رفتم توی دیوار و پیشونیم محکم خورد به دیوار دستم رو گذاشتم رو سرم و زیر لبم چند تا فحش آب نکشیده دادم. این بار سعی کردم تمرکز کنم و در رو پیدا کنم...




انجمن جنايي نويسان آمريكا در يك رده بندي گونه‌هاي مختلف يا مرتبط با رمان جنايي، صد داستان برتر اين ژانر ادبي را انتخاب كرده است . 

ذكر اين نكته اهميت دارد كه بخشي از عناوين اين فهرست نظير دراكولا يا صخره برايتون در ژانرهاي ديگري نظير وحشت يا حادثه‌اي قرار مي‌گيرند اما از آنجا كه گزينش اين آثار بر پايه شدت تعليق در جذب خواننده و وجود معما در داستان بوده است در اين فهرست لحاظ شده‌اند. نكته جالب اينجاست كه نزديك به نيمي از اين كتاب‌ها در كشورمان ترجمه و منتشر شده‌اند.

به ادامه مطلب مراجعه کنید




این کتاب که از مجموعه داستان‌های پوآرو می‌باشد در تاریخ ۱۰ مارس ۱۹۳۵ در آمریکا توسط انتشارات داد، مید اند کمپانی با نام مرگ در آسمان و در جولای همان سال در بریتانیا توسط انتشارات کولینز کرایم کلوب با نام اصلی به چاپ رسیده است.

نام کتاب: مرگ در میان ابرها

سبک کتاب: پلیسی جنایی

زبان کتاب: فارسی

قالب کتاب: pdf

حجم فایل: 2.45mb

خلاصه...


هرکول پوآرو باید از پاریس به لندن برود و تصمیم گرفته با هواپیما برود. او همراه با ده نفر هم‌سفرش وارد هواپیمای پرومتئوس می‌شود و در کابین عقب هواپیما می‌نشیند. طبق معمول که جزئیات توجه او را جلب می‌کند متوجه می‌شود دو نفر از مسافران نگاه‌های خاصی به هم می‌کنند و عملا حواسشان از سایر مسافران پرت می‌شود. پرواز خیلی عادی انجام می‌شود و دو نفر از مهمانداران با قهوه و غذا از مسافران پذیرائی می‌کنند و بقیه مسافران هم ظاهرا سرشان به کار خودشان مشغول است. تنها حادثه‌ی حین پرواز وجود زنبور مزاحمی است که به دست یکی از مسافران کشته می‌شود. بعد از غذا یکی از مهمانداران راه می‌افتد که پول غذا را جمع کند و به همین منظور سعی می‌کند مسافر صندلی شماره دو را بیدار کند اما …


لینک دانلود در ادامه مطلب

 

 




خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...




ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.





فصل ششم: خونی که بیرون می جهید! *

توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
-
نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو




دلايل كميسر استاك درخصوص قتل گريس كاري كه توسط همكارانش بيل و جان به قتل رسيده است.

دليل اول: همان‌طور كه پيمانكار ساختمان عنوان نمود، گريس كارگري محتاط در كار بوده و چنين شخصي مسلما با لباس گرمكن و بدون استفاده از لباس كار مشغول به كار نمي‌شده است.

دليل دوم: وجود كفش ايمني در كنار جسد مقتول، آن هم در حالي كه جوراب به پا نداشت و از طرفي لباس كار تنش نبود، خود سوال‌برانگيز و عجيب به نظر مي‌رسيد.

دليل سوم: ساعت شروع كار در ساختمان 30‌/‌8 بوده و اين در حالي بود كه مقتول قبل از ساعت 8 سقوط كرده بود. از طرفي مسلما كسي كه در حال سقوط است شروع به فرياد يا حداقل درخواست كمك مي‌كند، ولي در اين مورد هيچ صدايي شنيده نشده بود. درواقع دوستان و همكاران مقتول به طمع پول او كه آن روز از صاحبكار ساختمان گرفت، وي را به قتل رسانده و از بالاي ساختمان به پايين پرتاب كردند و داستان سقوط وي را سر هم نمودند.




ساعت 10 صبح دوشنبه 19 آوريل بود. كميسر استاك در دفتر كارش بود كه در جريان مرگ مشكوك يك كارگر جوان ساختماني به نام گريس كاري قرار گرفت. ظاهرا گريس در هنگام كار روي داربست در يك ساختمان نيمه‌كاره به پايين پرتاب شده و به طرز دلخراشي جان سپرده بود. ساختمان در حال ساخت كه حادثه در‌ آن رخ داده بود




صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.

با لکنت زبان گفتم:

-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.

کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.

سرش رو خاروند و گفت:

-رئیس میدونه شما اینجایید؟

سریع در برابرش جبهه گرفتم:

-بله خودشون خواستن من و ببینن.

سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:

-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.

وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:

-بفرمایید داخل...

چند قدمی دورتر رفت. به سمت در میرفتم که دوباره گفت:

-دیگه هم پشت در اتاق دیگران گوش واینستید...توی این دادگستری خیلی چیزا محرمانه ان. جای خاله زنک بازی نیست.

به سرعت دور شد جواب دادم:

-من هرکار بخوام میکنم تو کی هستی که به من امر و نهی کنی!

انگار نشنید اگر هم شنیده بود به روی خودش نیاورد. در رو باز کردم و رفتم تو.

بار قبل بقدری هول و دستپاچه بودم که به دفترش دقت نکرده بودم. میشد گفت نسبتا اتاق بزرگیه. یه میز رو به روی تنها پنجره ی اتاق بود. از در که میرفتی تو پنجره رو به رو قرار داشت. یه صندلی چرخدار هم پشت میز گذاشته بودن. چند تا کیس و قفسه بزرگ کمی اونطرف تر بود. وسط اتاق یه دست مبل قهوه ای سوخته با یه میز باریک و پایه کوتاه وسطشون، قرار داده شده بود.

یه کُلت مشکی رنگ روی میزش و کنار دستش بهم چشمک می زد، تفنگ براق و خوشگلی بود. البته داخل یه مشمای بی رنگ گذاشته بودنش. هرکسی با اولین نگاه میتونست بفهمه مدرک جرمه. روش یه کاغذ زده بودن روی کاغذ نوشته شده بود:
نام اسلحه ی کمری:m9

یکم پایینتر و تقریبا زیر کاغذ نوشته بود محصول شرکت برتا، ساخت آمریکا و ایتالیا، اسلحه ی قاچاقی.

یادم افتاد سلام ندادم نگاهم و بالاتر آوردم و زیر لبی سلام دادم. انگار رد نگاهم روی اسلحه رو دنبال کرده بود چون خودشم نگاهی به کلت انداخت و بعد اون رو داخل کشوی میزش گذاشت.

خیلی دیر جواب سلامم و داد و تعارف کرد بشینم. رفتم روی یکی از مبلا نشستم. همینکه نشستم بردیا از روی صندلیش بلند شد. کتش و مرتب کرد. تمام این بارایی که دیده بودمش کت و شلوار مشکی با بلوز سپید تنش بود. بلوزش انقدر سپید بود که دکمه های روش و نمیشد دید. صندلی رو به روی من و هدف گرفت و نشست روش.

سریع گفتم:

-پرونده ی مربوط به قتل دوستم چطور پیش میره؟

کمی فکر کرد و گفت:

-در همین باره میخواستم باهاتون صحبت کنم.

دوباره رسمی حرف میزد. دفعه ی قبل که با هم همکاری میکردیم و به کمکم نیاز داشت خیلی صمیمی شده بود.

پوفی کشیدم و گفتم:

-خیلی خوب میشنوم.

انگشتاش و توی هم قلاب کرد و به سمت من متمایل شد:

-وسط حرفام نپر لطفا، اول بذار صحبتم تموم شه بعد میتونی از خودت دفاع کنی.

از خودم دفاع کنم؟ در برابر چی؟ میخواستم جواب سوالم رو ازش بپرسم که سریع گفت:

-گفتم که... هروقت حرفام تموم شد شما میتونی شروع کنی.




به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

-ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

-چشم خانوم.




 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...




یاشار و یاسین سوار ماشین یاشار شدند و منم رفتم پیش آرتین.در طول چند ساعت گذشته آرتین خیلی
ساکت شده بود و من علتش رو نمی فهمیدم.
- پخش نداری؟
آرتین - من آهنگ گوش نمی دم.
- می شه من بذارم؟
آرتین با کمی مکث گفت-




یه خونه خیلی بزرگ بود.زنگ در رو زدم و منتظر شدم.کسی در رو باز کرد.
- بله؟
- ببخشید...
نذاشت حرفمو بزنم- شمایین؟ بیاین تو آقا افشین.
شدیدا کنجکاو شده بودم.این از کجا منو می شناخت.
- یگانه کجاست؟
- منتظرتونن.توی سالن اصلی.
- بهش بگو بیاد...
- سالن اصلی از اینجا فاصله داره آخه.
بی طاقت بودم- باشه من میام.




- آقا ... آقا.
چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.
- چی ... چی شده؟
- شما اینجا افتاده بودین...
- من...وای یگانه...یگانه.
دختر نگاهی بهم کرد- چی؟
از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.
گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.
- الو..ارتین.
- سلام.
- خونه ای؟
- نه...




بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟




- جدی می گی؟
- شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن.
- یعنی...یعنی کار کیه؟
- نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده.
- الان کدوم بیمارستانی؟
- ....
- من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا.
- اوکی منتظرم.
گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم.
- یگانه...یگانه کجایی؟
- یگانه...خانومی.
- چرا جواب نمی ده؟ یگانــه...




ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
از شنیدن واژه ی بابا جا خورد...دستش رو روی بوق گذاشت بدون اینکه کسی جلوی راهمون باشه.مثل همیشه صورتش و سه تیغه نکرده بود و اگه درست حدس میزدم شب قبل برعکس من که خیلی خوب خوابیدم پلکاش روی هم نرفته بود.پاشو روی گاز گذاشت:
-دیوونم نکن پونیکا...وگرنه جفتمون و میندازم ته دره...
میدونستم جرئتش رو نداره:
-غلط زیادی کردنم مرد بودن میخواد.بعدشم من که دره ای نمیبینم.
بیشتر پاش و روی گاز فشار داد،نگاهم به عقربه ی سرعت سنج بود.صد و شصت...صد و هفتاد...
-اتفاقا امشب من یه مرد دیگه ام...دره نباشه...اینهمه ماشین که هست.تو انتخاب کن...بزنم به کدومشون؟اون مزدا سفیده خوبه؟گنده هم هست بی برو برگرد مردیم.

اینبار وقتی روی گاز فشار آورد موتور صدا داد.کم کم داشتم میترسیدم:
-کیان وایسا...گفتم ترمز کن دیوونه...
-چته؟چرا جیغ میکشی؟چرا مثل همیشه واسم نطق نمیکنی.
دستگیره ی درو با دست محکم گرفتم:
-میخوای من و بچه تو بکشی؟باشه بکش،اگه تا این حد پستی...
از ترمز ناگهانیش سرم تا شیشه رفت و برگشت.اگر کمربند نبسته بودم حتما مخم می پاشید رو شیشه.نفسم و فوت کردم بیرون...گفتم:
-خواهش میکنم کیان امشب و آروم باش.قول میدم فردا در موردش حرف بزنیم...
دروغ میگفتم،مرغم یه پا داشت.اما چون ترسیدم بازم به سرش بزنه این حرف رو زدم...حالا باید به جز خودم از بچه هم مراقبت میکردم.به من که نگاه کرد چشماش مثل بچه ها معصوم شده بود:
-واقعا؟
-آره...حالا خواهشا سریع تر من برسون خونه ی بابا اینا...حسابی دیرمون شده.
خدارو شکر تا باغ نه حرفی زد و نه کار احمقانه ای کرد.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که داشت به کشتنم میداد.
سپیده و سامان قبل از ما رسیده بودند.سپیده بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.پدرش یکی از سهامداران شرکت نفت بود...ما دیگایِ بخارمون و به باباش میفروختیم.انگار دوستی من و سپیده هم شراکتی بود.سپیده صورت نسبتا جذابی داشت.پوست برنزه،موهای عسلی و رنگ کرده،چشمای سبز اما ریز،صورت کشیده،لبای بزرگ و دماغ کوچیک و عملی.هیکلش زیاد از حد درشت بود...خودش هم خوشش نمیومد اما استخون بندیش همین بود و نمیشد تغییرش بده.یه لباس سبز و تک آستینه پوشیده بود با کفش و کیف مشکی.باید اعتراف کنم سلیقه ی اون توی انتخاب لباس همیشه از من بهتر بود.
سامان با دیدن ما نیشش باز شد.اون درست نقطه ی عکس شوهر من بود.به قدری خوش قیافه بود که به ندرت میشد همچین چهره هایی پیدا کرد.پوست روشنی داشت با صورت درشت و مردونه،چشمای میشی و خوش نقشش با مژه های بسیار بلند که یکی از بهترین قسمت های چهرش بود نفس گیر به نظر میرسید.دماغ کوچیک و قلمی،لبای سرخ و خوش فرم با موهای خیلی پر،خرمایی رنگ و براق،یکی از گونه هاشم چال میشد...انگار خدا توی این مخلوقش هیچی کم نذاشته بود.از نظر هیکل هم از کیان و تمام مردانی که میشناختم برتر بود.با اینکه من و سپیده بلند قد بودیم اما در برابر اون حتی با کفشای پاشنه بلند احساس میکردیم کوتوله ای بیش نیستیم.خودش میگفت صد و نود و پنجه،احتمالا دروغم نمیگفت.کیان حدودا هم قد خودم بود و زیر چونه اش چال میشد درست همونجوری که من بدم میومد.همیشه عادت داشتم سامان و کیان رو با هم مقایسه کنم و چه مقایسه ی نفس گیری.
سامان برعکس کیان همیشه لباسای ساده میپوشید.حتی همین حالا هم که به جشن اومده بود یه بلوز مردونه ی مشکی پوشیده بود...چند تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود که یه جورایی شلخته و بامزش کرده بود،با یه دست کت و شلوار طوسی و ساده.موهاشم پریشون بود.نگاهی به کیان کردم و زیر لبی گفتم:
-نگاش کن تو رو خدا...انگار داره میره عروسی باباش...حالا خوبه حالش خوب نبوده انقدر خود کشی کرده واسه تیپش.
پوفی کشیدم و سعی کردم خودم و با این فکرا آزار ندم.
-خانوم فرحبخش نوشیدنی برنمیدارید؟
نگاهی به پیشخدمت کچل انداختم...بی حواس یکی از شامپاین ها رو برداشتم.اما بعد یادم اومد که نمیتونم مشروب بخورم.با بررسی اطرافم متوجه شدم سامان نوشیدنی برنداشته.وقتی دید نگاهش میکنم لباش به خنده باز شد منم ته لبخندی زدم...گفتم:
-سامان شامپاین منُ میخوری؟اشتباهی برش داشتم.
سپیده که دستش رو توی دست شوهر دلبندش حلقه زده بود به جای سامان جواب داد:
-تو که سامان و میشناسی،هیچوقت مشروب نمیخوره.
نگاه معنی داری به سامان انداختم و در حالی که روم رو از اونا می گرفتم گفتم:
-خیلی خوب...میبرمش...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سامان بازوم و گرفت...من رو برگردوند:
-بدش به من...راستش امشب میخوام یکم شنگول شم.
و قبل از اینکه موقعیتم رو درک کنم شامپاینُ توی یه حرکت سرکشید.هم من و هم سپیده با دهان باز نگاهش میکردیم.
انگشت اشارشُ بلند کرد...چند بار به معنی تهدید تکونش داد:
-خانوما نباید به توانایی های من شک کنید.من خیلی توانایی های دیگه هم دارم.
توی دلم گفتم((آره،مخصوصا توی رخت خواب)).
سپیده به حرف شوهرش قش قش خندید اما من خندم نیومد...به جاش به شوهر ذلیل بودن سپیده فکر کردم.




مقدمه:


در جاده ای از جنس شهوت در حال قدم زدن هستم... برای ریختن خونی بر روی دیوار بی تابی میکنم...از بازی کردن با آتش هیچ واهمه ای نخواهم داشت، چرا که با خبرم درونم تا چه حد یخ زده است...بیشتر از اینها در حال وقوع است نمیتوان ردش کرد...اما من میدانم که در این راه تنها نیستم...


تو در میان آرزوها و ذهنم در گردش هستی و با آنها بازی میکنی... ما حقیقت را شکار میکنیم...نمیتوانم صبر کنم...همیشه کنترلم را از دست میدهم...در نیمه های شب، نمیفهمم که چه اتفاقی می افتد...دنیایی پر از گمراهی منتظر ماست، در نیمه های شب

نمیتوانم به حال خودش بگذارمش...کسی هنوز جستجو میکند و زندگی مرا نابود میکند...این اصلا ترسناک نخواهد بود، در نیمه های شب...

دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...

 





صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق.

 

 

- چی شده؟
با وحشت بهش خیره شدم.
- پرسیدم چی شده؟
- هیچی.
- چی؟
- هیچی...می گم چیزی نشده.
- پس چرا جیغ زدی؟
- همین جوری.
- یگانه!
- بله؟
- راستشو بگو؟

 





داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود.
- سلام مانده خانم.
- سلام دخترم...خوبی؟
- ممنونم.
- یه خواهشی داشتم عزیزم.
- بفرمایید.
- راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم.
یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟




گویا روزگار سر ناسازگاری با مهمانان آقای درخشان مرحوم را داشت.   ساعت ده را نشان می داد  کسی حال و حوصله درستی نداشت  ناگهان صدایی مهیب و بلند در فضای باغ پیچید با این صدا همگی ترسیدند طوری که سارا جیغ بلندی سرداد صدا شبیه به انفجار بود . گویا چیزی به ذهن آریان رسید برای همین سریع بلند شد و دوید بیرون بقیه هم دنبال او دویدند





از نور می آیم....
نفس می کشم....
چشم باز می کنم....
زندگی می کنم.....
و....
به سوی تاریکی می دوم....
با قلبی بسان سنگ....
در تاریکی شناور می شوم....
مهربانی را سر در قلبم بر دار می آیزم....
چاقو را در قلب محبت میزنم و .....
سه گلوله حرام انسانیت مینمایم...




بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا!
محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟





شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!

چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.




همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه

سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد

 




اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

 

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

 

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

 

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟




همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....




بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟




-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.




زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.
نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.
بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.
میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.
این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...





ساعت چهار را نشان می داد که سرهنگ آریان و شائول به ویلای آقای درخشان رسیدند. دم در هر دو پیاده شدند شائول نفس عمیقی کشید وبا صدای بلندی گفت "خدایا شکرت چه هوایی "کوهستان زیبایی بود مه کم کم پایین تر می آمد وهمه جا را احاطه می کرد.سرهنگ بازنشسته نگاهی به ویلا انداخت ویلا هم کم کم در مه غرق می شد او نگاه معنی داری به دوستش کرد و گفت"مثل قصه هاست سرد مه آلود وزیبا و ترسناک " شائول پرسید "در بزنم؟ ؟آریان که هم چنان غرق در تماشای کوهستان و ویلا بود جواب داد "آره بزن"شائول خواست دربزند که متوجه شددر بازاست

 

 

                                  




تو سالن شلوغتر از صبح بود.خب معلومه که شلوغه آخه وقت ناهاره!
رفتم نشستم تو سالن.بدون توجه به فربد به امیر گفتم:جوجه.
اونم سریع گرفت.گارسونو صدا کرد و سفارش دوتا جوجه داد.
گارسونه وایساده بود فربدم سفارش بده.ولی فربد عین همون خره که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به ما.
گارسون گفت:آقا شما چی میل دارید؟
دید هیچی نمیگه.نمیتونست بزاره بره.هرچی باشه زیر دست زیردست زیردست فربد بود دیگه!
دوباره گفت:آقا؟




... اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
يه پوزخند بهم زد:نه بابا...تو چرا به خودت ميگيرى؟منظورم اين مسخرخ بازياس...الا چه نيازى به اين کاراس.کلى ازش مدرک داريم خيلى راحت ميتونستىم گيرش بندازيم.ديگه چه نيازه به مهمونى بازى داشت؟خدا ميدچنه تو همين سه چهار ساعت چقد گناه کردم!تازه نمازمونم نخونديم!تو ناراحت نيستى؟تو که وضعت از منم بدتره!
گ
نگاش کردم.با من بود.سرمو انداختم پايين:




نگاهم رو به سقف دوخته بودم و گوشه لبم رو می جویدم. با حرف هایی که درباره شروین شنیده بودم می خواستم همین الان شروین رو بکشم!
دوباره اون چیزایی که هونام دیشب بهم گفت یادم اومد: «وقتی از اتاق اومدم بیرون، شروین هم از اتاق اومد بیرون و یقم رو گرفت و گفت: " معنی اون حرفا چی بود؟ "نیشخند بهش زدم و گفتم: "ببخشید که من خواهر شما رو سرکار گذاشتم! منو بگو که می خواستم ازش خواستگاری کنم. "اونم بهم خندید و گفت:" اگه بابام هم می ذاشت من نمی ذاشتم با تو جوجو فکلی ازدواج کنه!




سرهنگ احمدى داشت صحبت مىکرد.منو ديد:سلام ستوان.دير کردين؟؟فک کنم بايد جواب ميدادم:ىلام.شرمنده سرهنگ...تو راه تصادف کردم.-مشکلى که پيش نيومد؟الان سالمين؟-بله.خداروشکر.بخير گذشت.-خب الحمدلله....داشتم براى بقيه ميگفتم.شما همتون آموزش تيراندازى ديديد و وارد اين بخش شديد...ولى طى عمليات آموزش رزمى هم ميبينيد.البته روى صحبتم بيشتر با مهره هاى اصليمونه.به منو اون اقا ريشوئه نگاه کرد.البته هموشون ريشوئن منظورم اون آقاههس که چشاش يجوريه!-ستوان محمدى به بهانه کلاس يوگا ميريد باشگاه.چشام گرد شد




.. نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.

-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....




تبریک میگم ستوان.
- ممنون.
- سلام.تبریک ستوان.
- ممنونم.
- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.
- مرسى.متشکر.
همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!
کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...




ماشین رو پارک کرد و گفت: - شبتون به خیر
- حسابی تو زحمت انداختمتون. معذرت می خوام!
- این چه حرفیه آهو. من که کاری نکردم... اوه ببخشید منظورم همون خانم شفیعی بود!
- راحت باشید. من همون آهو هستم.
خندید و گفت: - پس من اگه بهتون بگم آهو خانم شما ناراحت نمی شید؟
- نه.
- دستتون درد نکنه.
- چرا؟
- هیچی.
- ببخشید نمی تونم تعارف کنم بیاین بالا.




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب