من پلیسم(ادامه قسمت9){قسمت آخر}

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا!
محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟





شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!

چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.




اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

 

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

 

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

 

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟




همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....




-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.




زل زده بودم بهش و منتظر جوابش بودم.آروم گفت:فردا قراردادو میارم.
نترسیده بود.آدمی با اون همه اعتماد به نفس و بادیگارد و قدرت از من نمیترسه.فقط از جذبه ام شک زده شده بود.
بدون هیچ حرفی رامو کشیدم رفتم.
میدونید.خدایی شد که به خیر گذشت.این دعوای آخرم بهونه شد تا سر همه داد بیداد کنم و یه جوری اون فری هارو از سرم واکنم.
این ماجرا حالا حالا ها قصد تمومی نداشت.فردا فربد میومد به دفتر کار شیوا عالمی!شرکت صادرات و واردات لوازم آرایشی...





تو سالن شلوغتر از صبح بود.خب معلومه که شلوغه آخه وقت ناهاره!
رفتم نشستم تو سالن.بدون توجه به فربد به امیر گفتم:جوجه.
اونم سریع گرفت.گارسونو صدا کرد و سفارش دوتا جوجه داد.
گارسونه وایساده بود فربدم سفارش بده.ولی فربد عین همون خره که به نعل بندش نگاه میکنه زل زده بود به ما.
گارسون گفت:آقا شما چی میل دارید؟
دید هیچی نمیگه.نمیتونست بزاره بره.هرچی باشه زیر دست زیردست زیردست فربد بود دیگه!
دوباره گفت:آقا؟




... اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
يه پوزخند بهم زد:نه بابا...تو چرا به خودت ميگيرى؟منظورم اين مسخرخ بازياس...الا چه نيازى به اين کاراس.کلى ازش مدرک داريم خيلى راحت ميتونستىم گيرش بندازيم.ديگه چه نيازه به مهمونى بازى داشت؟خدا ميدچنه تو همين سه چهار ساعت چقد گناه کردم!تازه نمازمونم نخونديم!تو ناراحت نيستى؟تو که وضعت از منم بدتره!
گ
نگاش کردم.با من بود.سرمو انداختم پايين:




سرهنگ احمدى داشت صحبت مىکرد.منو ديد:سلام ستوان.دير کردين؟؟فک کنم بايد جواب ميدادم:ىلام.شرمنده سرهنگ...تو راه تصادف کردم.-مشکلى که پيش نيومد؟الان سالمين؟-بله.خداروشکر.بخير گذشت.-خب الحمدلله....داشتم براى بقيه ميگفتم.شما همتون آموزش تيراندازى ديديد و وارد اين بخش شديد...ولى طى عمليات آموزش رزمى هم ميبينيد.البته روى صحبتم بيشتر با مهره هاى اصليمونه.به منو اون اقا ريشوئه نگاه کرد.البته هموشون ريشوئن منظورم اون آقاههس که چشاش يجوريه!-ستوان محمدى به بهانه کلاس يوگا ميريد باشگاه.چشام گرد شد




.. نه بابا!!!اين حرفاى سرهنگ چقد تاثير گذار بوده ما خبر نداشتيم!!!!!
-لبامو با زبونم خيس کردم و با صدايى که بهت توش کاملا پيدا بود,گفتم:منم دلم تنگ ميشه مامان.

-رئيست ميگفت ماموريتت خيلى مهمه!
قراره کشورتو نجات بدى ...خيلى خوشحالم که دخترم قهرمان شده..
سعى کن اين يکى ماموريتتو مثل قبلى خوب انجام بدى...
رئيست گفت اگه موفق بشى ارتقاء درجه ميگيرى...
حقوقتم ميره بالا....خوبه حداقل اينجورى کمک پدرت ميکنى...
بدبخت ديگه جون نداره بره بازار و بياد....




تبریک میگم ستوان.
- ممنون.
- سلام.تبریک ستوان.
- ممنونم.
- حال شما ستوان. واقعا گل کاشتین.
- مرسى.متشکر.
همینطورى عرض تبریک بود که به سر و صورت من می خورد.باورم نمیشد من این کارو کرده باشم.!!
کى باورش مىشه؟!ستوان رىحانه محمدى مامور کشف جراىم ىه گروه قاچاقچى مواد مخدر بزرگو رسوا کنه!؟اونم با کلى مدرک و هوش و زکاوت که خداىى از من بعىد بود!!ىعنى خودم اىنطور فک مىکردم...




صفحه قبل 1 صفحه بعد

موضوعات مطالب