♥♥داستان پلیسی جنایی♥♥

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


یه خونه خیلی بزرگ بود.زنگ در رو زدم و منتظر شدم.کسی در رو باز کرد.
- بله؟
- ببخشید...
نذاشت حرفمو بزنم- شمایین؟ بیاین تو آقا افشین.
شدیدا کنجکاو شده بودم.این از کجا منو می شناخت.
- یگانه کجاست؟
- منتظرتونن.توی سالن اصلی.
- بهش بگو بیاد...
- سالن اصلی از اینجا فاصله داره آخه.
بی طاقت بودم- باشه من میام.




- آقا ... آقا.
چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.
- چی ... چی شده؟
- شما اینجا افتاده بودین...
- من...وای یگانه...یگانه.
دختر نگاهی بهم کرد- چی؟
از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.
گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.
- الو..ارتین.
- سلام.
- خونه ای؟
- نه...




بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟




- جدی می گی؟
- شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن.
- یعنی...یعنی کار کیه؟
- نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده.
- الان کدوم بیمارستانی؟
- ....
- من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا.
- اوکی منتظرم.
گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم.
- یگانه...یگانه کجایی؟
- یگانه...خانومی.
- چرا جواب نمی ده؟ یگانــه...




ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
از شنیدن واژه ی بابا جا خورد...دستش رو روی بوق گذاشت بدون اینکه کسی جلوی راهمون باشه.مثل همیشه صورتش و سه تیغه نکرده بود و اگه درست حدس میزدم شب قبل برعکس من که خیلی خوب خوابیدم پلکاش روی هم نرفته بود.پاشو روی گاز گذاشت:
-دیوونم نکن پونیکا...وگرنه جفتمون و میندازم ته دره...
میدونستم جرئتش رو نداره:
-غلط زیادی کردنم مرد بودن میخواد.بعدشم من که دره ای نمیبینم.
بیشتر پاش و روی گاز فشار داد،نگاهم به عقربه ی سرعت سنج بود.صد و شصت...صد و هفتاد...
-اتفاقا امشب من یه مرد دیگه ام...دره نباشه...اینهمه ماشین که هست.تو انتخاب کن...بزنم به کدومشون؟اون مزدا سفیده خوبه؟گنده هم هست بی برو برگرد مردیم.

اینبار وقتی روی گاز فشار آورد موتور صدا داد.کم کم داشتم میترسیدم:
-کیان وایسا...گفتم ترمز کن دیوونه...
-چته؟چرا جیغ میکشی؟چرا مثل همیشه واسم نطق نمیکنی.
دستگیره ی درو با دست محکم گرفتم:
-میخوای من و بچه تو بکشی؟باشه بکش،اگه تا این حد پستی...
از ترمز ناگهانیش سرم تا شیشه رفت و برگشت.اگر کمربند نبسته بودم حتما مخم می پاشید رو شیشه.نفسم و فوت کردم بیرون...گفتم:
-خواهش میکنم کیان امشب و آروم باش.قول میدم فردا در موردش حرف بزنیم...
دروغ میگفتم،مرغم یه پا داشت.اما چون ترسیدم بازم به سرش بزنه این حرف رو زدم...حالا باید به جز خودم از بچه هم مراقبت میکردم.به من که نگاه کرد چشماش مثل بچه ها معصوم شده بود:
-واقعا؟
-آره...حالا خواهشا سریع تر من برسون خونه ی بابا اینا...حسابی دیرمون شده.
خدارو شکر تا باغ نه حرفی زد و نه کار احمقانه ای کرد.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که داشت به کشتنم میداد.
سپیده و سامان قبل از ما رسیده بودند.سپیده بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.پدرش یکی از سهامداران شرکت نفت بود...ما دیگایِ بخارمون و به باباش میفروختیم.انگار دوستی من و سپیده هم شراکتی بود.سپیده صورت نسبتا جذابی داشت.پوست برنزه،موهای عسلی و رنگ کرده،چشمای سبز اما ریز،صورت کشیده،لبای بزرگ و دماغ کوچیک و عملی.هیکلش زیاد از حد درشت بود...خودش هم خوشش نمیومد اما استخون بندیش همین بود و نمیشد تغییرش بده.یه لباس سبز و تک آستینه پوشیده بود با کفش و کیف مشکی.باید اعتراف کنم سلیقه ی اون توی انتخاب لباس همیشه از من بهتر بود.
سامان با دیدن ما نیشش باز شد.اون درست نقطه ی عکس شوهر من بود.به قدری خوش قیافه بود که به ندرت میشد همچین چهره هایی پیدا کرد.پوست روشنی داشت با صورت درشت و مردونه،چشمای میشی و خوش نقشش با مژه های بسیار بلند که یکی از بهترین قسمت های چهرش بود نفس گیر به نظر میرسید.دماغ کوچیک و قلمی،لبای سرخ و خوش فرم با موهای خیلی پر،خرمایی رنگ و براق،یکی از گونه هاشم چال میشد...انگار خدا توی این مخلوقش هیچی کم نذاشته بود.از نظر هیکل هم از کیان و تمام مردانی که میشناختم برتر بود.با اینکه من و سپیده بلند قد بودیم اما در برابر اون حتی با کفشای پاشنه بلند احساس میکردیم کوتوله ای بیش نیستیم.خودش میگفت صد و نود و پنجه،احتمالا دروغم نمیگفت.کیان حدودا هم قد خودم بود و زیر چونه اش چال میشد درست همونجوری که من بدم میومد.همیشه عادت داشتم سامان و کیان رو با هم مقایسه کنم و چه مقایسه ی نفس گیری.
سامان برعکس کیان همیشه لباسای ساده میپوشید.حتی همین حالا هم که به جشن اومده بود یه بلوز مردونه ی مشکی پوشیده بود...چند تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود که یه جورایی شلخته و بامزش کرده بود،با یه دست کت و شلوار طوسی و ساده.موهاشم پریشون بود.نگاهی به کیان کردم و زیر لبی گفتم:
-نگاش کن تو رو خدا...انگار داره میره عروسی باباش...حالا خوبه حالش خوب نبوده انقدر خود کشی کرده واسه تیپش.
پوفی کشیدم و سعی کردم خودم و با این فکرا آزار ندم.
-خانوم فرحبخش نوشیدنی برنمیدارید؟
نگاهی به پیشخدمت کچل انداختم...بی حواس یکی از شامپاین ها رو برداشتم.اما بعد یادم اومد که نمیتونم مشروب بخورم.با بررسی اطرافم متوجه شدم سامان نوشیدنی برنداشته.وقتی دید نگاهش میکنم لباش به خنده باز شد منم ته لبخندی زدم...گفتم:
-سامان شامپاین منُ میخوری؟اشتباهی برش داشتم.
سپیده که دستش رو توی دست شوهر دلبندش حلقه زده بود به جای سامان جواب داد:
-تو که سامان و میشناسی،هیچوقت مشروب نمیخوره.
نگاه معنی داری به سامان انداختم و در حالی که روم رو از اونا می گرفتم گفتم:
-خیلی خوب...میبرمش...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سامان بازوم و گرفت...من رو برگردوند:
-بدش به من...راستش امشب میخوام یکم شنگول شم.
و قبل از اینکه موقعیتم رو درک کنم شامپاینُ توی یه حرکت سرکشید.هم من و هم سپیده با دهان باز نگاهش میکردیم.
انگشت اشارشُ بلند کرد...چند بار به معنی تهدید تکونش داد:
-خانوما نباید به توانایی های من شک کنید.من خیلی توانایی های دیگه هم دارم.
توی دلم گفتم((آره،مخصوصا توی رخت خواب)).
سپیده به حرف شوهرش قش قش خندید اما من خندم نیومد...به جاش به شوهر ذلیل بودن سپیده فکر کردم.




مقدمه:


در جاده ای از جنس شهوت در حال قدم زدن هستم... برای ریختن خونی بر روی دیوار بی تابی میکنم...از بازی کردن با آتش هیچ واهمه ای نخواهم داشت، چرا که با خبرم درونم تا چه حد یخ زده است...بیشتر از اینها در حال وقوع است نمیتوان ردش کرد...اما من میدانم که در این راه تنها نیستم...


تو در میان آرزوها و ذهنم در گردش هستی و با آنها بازی میکنی... ما حقیقت را شکار میکنیم...نمیتوانم صبر کنم...همیشه کنترلم را از دست میدهم...در نیمه های شب، نمیفهمم که چه اتفاقی می افتد...دنیایی پر از گمراهی منتظر ماست، در نیمه های شب

نمیتوانم به حال خودش بگذارمش...کسی هنوز جستجو میکند و زندگی مرا نابود میکند...این اصلا ترسناک نخواهد بود، در نیمه های شب...

دیگر اشکی نیست...نه! چون دیگرچیزی اهمیت ندارد...چشم هایم را برای مدت زمانی طولانی میبندم...هنوز صدای شیون هایی به گوش میرسد...فقط انتقام باعث میشود احساس بهتری داشته باشم...نمیتوانم بیاسایم تا زمانی که بدانم همه چیز تمام شده...

 





صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق.

 

 

- چی شده؟
با وحشت بهش خیره شدم.
- پرسیدم چی شده؟
- هیچی.
- چی؟
- هیچی...می گم چیزی نشده.
- پس چرا جیغ زدی؟
- همین جوری.
- یگانه!
- بله؟
- راستشو بگو؟

 





داشت کلتشو تمیز می کرد که کسی زنگ در رو زد.کلت رو جمع کرد و گذاشتش یه جای محفوظ و در رو باز کرد.مائده بود.
- سلام مانده خانم.
- سلام دخترم...خوبی؟
- ممنونم.
- یه خواهشی داشتم عزیزم.
- بفرمایید.
- راستش...من داشتم لپ تاپ افشینو تمیز می کردم فکر کنم خرابش کردم.
یگانه سرشو برد جلو- چجوری تمیزش کردین؟




گویا روزگار سر ناسازگاری با مهمانان آقای درخشان مرحوم را داشت.   ساعت ده را نشان می داد  کسی حال و حوصله درستی نداشت  ناگهان صدایی مهیب و بلند در فضای باغ پیچید با این صدا همگی ترسیدند طوری که سارا جیغ بلندی سرداد صدا شبیه به انفجار بود . گویا چیزی به ذهن آریان رسید برای همین سریع بلند شد و دوید بیرون بقیه هم دنبال او دویدند





از نور می آیم....
نفس می کشم....
چشم باز می کنم....
زندگی می کنم.....
و....
به سوی تاریکی می دوم....
با قلبی بسان سنگ....
در تاریکی شناور می شوم....
مهربانی را سر در قلبم بر دار می آیزم....
چاقو را در قلب محبت میزنم و .....
سه گلوله حرام انسانیت مینمایم...




بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا!
محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟





شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!

چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.




همگی شوکه شده بودند . سارا با حالتی جنون آمیز وبا صدایی که بیشتر شبیه جیق بود گفت "بلند شید بریم از اینجا واسه چی نشستین اونها که مردن منتظر کی هستین " سرهنگ تابش جواب داد " متاسفانه فعلا نمیشه از اینجا رفت باید صبر کنیم تا هوا روشن بشه

سکوت سنگینی بر فضای ویلا حاکم بود انگار تیم میزبان فینال جام جهانی را باخته باشد

 




اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

 

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

 

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

 

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟




موضوعات مطالب