مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 129
بازدید هفته : 924
بازدید ماه : 1542
بازدید کل : 54097
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1