بازم خیره شدم به اون یارو...همچنان چشاش در گردش بود!آدمو میترسوند.تو اون تاریکی شب نور آتیش افتاده بود تو چشاش و برق میزد!عین این آدم خوارا!
محمدحسینو یکی از اونا صدا کرد.اونم رفت کنارشون.من اون گوشه وایساده بودم نگاشون میکردم که دیدم یارو با اون کلاش گنده اش اومد کنارم.با فاصله ازم وایساد و آروم گفت:اذیتت که نکرد؟
یهو عین جغد سرمو چرخوندم طرفش !!رگ گردنم گرفت!
دید عین منگلا نگاش میکنم گفت:سروان عسگریم...
یه لحظه تو ذهنم فلاش بک زدم....همون آقا ریشوئه که روز قبل از ماموریتم تو اتاق کنفرانس دیدمش!!!همون که چشاش یه جوری بود!!!وااااااای این همون پدرام تو جشن فربد هوشنگه!!
برگشتم سمت آتیش گفتم:محمد نشناستت یه وقت؟
صدای خندشو شنیدم:مگه تو که همکارمی شناختی؟؟
راس میگفت!من چه منگلیم!با ترس گفتم:قراره چیکار کنین؟
جواب نداد.روش اونور بود و هی چشماشو میچرخوند!
یهو از پشتم محمد گفت:چرا از اون میپرسی؟ترکه زبون فارسی بلد نیس!من بهت میگم.بیا...
دستمو گرفتو کشوند ...از شوک خارج شدم!هه حالا فهمیدم چرا جوابمو نمیداد!
سریع برگشتم سر نقشم و واسه محمد ازاون لبخندای معروف دندون نما رو زدم!
محمد گفت:خب...الان مارو میبره لب مرز...از اونجا باید با ماشین حمل بار بریم اونور.تو کیسه های پنبه.
دلم میخواست آخرین تیرمم تو تاریکی بزنم.گفتم:محمدحسین؟
-واقعا میخوای منو ول کنی بری؟
پوزخند زد.وایساد خیره شد بهم.:نگو که از همون چهارسال پیش نفهمیدی!
گفتم:نفهمیده بودم!چهار سال واقعا منتظرت بودم!
اشکام خود به خود اومد...چشام میسوخت و اشک میومد.ولی محمدحسین بیشعور!نکرد حداقل این دم آخری بازم فیلم بازی کنه!!شاید کمکش میکردم!
اشکام حالا واسه خودم نبود!از دلسوزی بود!نمیدونست چی در انتظارشه!!!
دستمو از دستش در آوردم ولی همراهیش کردم.
دیدم رفته تو فکر!ولی به چی فکر میکرد نمیدونم!
نگام دنبال عسگری میگشت...دیدم داره با چند نفر دیگه حرف میزنه!!
گفتم شاید بقیه هم افراد مان.عسگری با چشم و ابرو به من اشاره کرد.اون دوسه نفر هم به من نگاه کردن!سعی کردم یادم بیاد ببینم کدومشونو میشناسم!
یکیشون چشمک زد!واااا کصافطه بیشور!من که نشناختمشون.
رومو کردم اونور.فکر کنم همینجا میخواستن خرمونو بگیرن!
چند دقیقه بعد یکی ازاونا اومد جلو با یه لهجه خاصی گفت:بریم...آماده اس!
آتیشو خاموش کردن. و پیاده راه افتادن!
گفتم:میخوان تا لب مرز پیاده برن؟
-آره چاره دیگه نیست!صدای ماشینو میشنون!
دیگه لال شدم!خیلی راه بود!پدرم درومد!بدبختی مغازه پغازه هم که انوجا نبود سرمون گرم شه!بیابون برهوت اونم تو تاریکی!تنها خوبی که داشت ستاره هاش بود!
خیلی قشنگ بود!من همش سرم هوا بود راه میرفتم!میخواستم سرمو گرم کنم هی ستاره ها رو میشمردم..چشم یه آن سوسو میزد دوباره مجبور میشدم از اول بشمرم!
هیچکسم حرف نمیزد.فقط گهگاهی اون دوتا که جللو بودن و فکر کنم راهنما بودن با هم پچ پچ میکردن!
دیگه نمترسیدم!خیالم راحت شده بود که عسگری هست.با اون چشای ورقلمبیده اش مواظبمه!
نمیدونم چقدر گذشته بود!ساعتمو تو تاریکی نمیدیدم.بعد خیلی مدت!!!رسیدیم یه جا که حفاظ داشت.تا چشم هم کار میکرد دکلای دیدبانی گذاشته بودن...چقدر اینجا به آدم امنیت میده.اصلا خیالم راحته راحت بود!
نزدیک که شدیم همه دولا دولا راه رفتن.منم دولا شدم ولی زیاد به خودم فشار نمیآوردم!!!
با هم پچ پچ حرف میزدن...بعدش یکی با محمد رفت جلو...منم با هفت هشت نفر دیگه موندم اونجا!یه لحظه ترس برم داشت.محمد و اون یاره بدوبدو و دولا نزدیک میشدن به حفاظ...
عسگری دم گوشم گفت:حالا!!!!!!!!!!
یهو چنتا نور افکن افتاد رو محمد اینا...صدای آزیر اومد و یهو یکی بلند داد زد:ایست!
نور افکن رو صورته محمد بود...تعجب کرده بود.هی بر مگیشت ارافو نگاه میکرد!دنبال راه فرار بود.من از پشت تپه اومد بیرون و وایسادم نگاه کردن!
یهو نگاه سرگردون محمد رو من قفل شد!چشاش شده بود اندازه کاسه آبگوشت خوری!!!
ولی من قیافه گرفتم!ازونا که داد میزنه دیدی گول خوردی؟؟؟
مامورای ویژمون با دو رفتن سمتشو با یه حرکت خوابوندنش رو زمین.از دور دیدم سرتیپ احمدی بهم اشاره میکنه .رفتم سمتش.سلام دادم.گفت:این ماموریت تو بود...تبریک میگم.سروان محمدی!
واااااااای خدا!!!!شدم سروان!یه قدم تا سرهنگی!!باورم نمیشه!!!
-کاره خودته.خودتم با بچه ببر تحویل دادگاه بده!
دوباره احترام گذاشتم و با شوقی فراوان رفتم سمت ماشین.یکی از همکارا واسم چادر آورده بود.سرم کردم.دیددم عسگریم ریختو قیافشو درست کرد.یکی از اون آدما خسروی بود!!!!همونی که چشمک زد بهم!پسره ی هیز!
با اقتدار و ذوق فراوان(البته کنترل شده)رفتم سمت محمد که دستبند زده رو زمین بود!
سرشو آورد بالا و نگام کرد!تو چشاش اشک بود!گفت:چقدر احمقم که بهت اعتماد کردم!!!!فکر کردم همون دختر ساده ی چهار سال پیشی!
گفتم:همین!اشتباهت همین بود!!!!!فکر نکردی چرا ازین که گفتی اونور ولم میکنی تعجب نکردم؟!یا ناراحت نشدم؟؟؟
دیگه نذاشتم کسی حرف بزنه.اشاره کردم بردنش سمت ماشیین!لحظه ای که داشتن سرشو میکردن تو ماشین یاد اونموقعی افتادم که با چه لحنی میگفت دوسم داره!!
سوار ماشین که شدم عسگری بغلم بود.گفت:ازیتتون که نکرد؟
اخم کردم!نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم!یه جوری بود!با اون چشاش!
زیر لب شنیدم گگفت:چه عصبانی!!
تا تهران من گرفتم تخت خوابیدم!هیچ وقت مثل حالا احساس آرامش نداشتم!
...ا صدای سرگرد افخم به خودم اومد:خانوم محمدی؟!بیدار شید.
سرمو بلند کردم با چشمایخمارم یه نگاه به دورو برم کردم دیدم جلو اداره ایم.دستی به سرم کشیدم و مقنعه امو درست کردم.چادرمو صاف کردم رو سرم و پیاده شدم.
محمدو میبردن تو بازداشتگاه تا چند ساعت دیگه ببرنش دادسرا و ازاونجا اوین.
رفتم تو...داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که سر راهم خسروی سبز شد!
اخم کردم.نمیدونم چرا!!شاید کرمم گرفته بود!
سلام نظامی دادم.گفت:آزاد....میخواستم بگم که شما میتونید تشریف ببرید خونه.برای این پرونده من هستم...پیگیری میکنم.
-نه سرهنگ.من مسوولم...میخوام تا آخرش کاره خودم باشه..میخوام تهشو ببینم...
یه کم من من کرد.این پائو اون پا کرد ..منم صاف زل زدم بودم به قیافش ببینم چشه..آخرم نفسشو فوت کرد و کلافه گفت:چند لحظه تشریف بیارید اتاقم......لطفا!
انقدر آروم گفت که شک داشتم درست فهمیدم یا نه!!
پشت سرش راه افتادم.رفت تو اتاقش درو باز کرد و منتظر شد من اول برم.
رفتم تو نشستم رو مبل جلوی میزش.اونم درو بست و اومد جلوم نشست.
چند دقیقه تو سکوت مردم و زنده شدم تا بالاخره زبون وا کردم!
-ریحانه...من نمیدونم چی بگم!واقعا نمیفهمم چه مرگمه!!!منی که خیر سرم تو این سالها کلی دین و ایمونمو حفظ کردم!کلی چشمامو از نامحرما گرفتم!!!کلی خودمو کنترل کردم.............ولی سر یه ماموریت مسخره!!!سر یه احساس مسوولیت نمایشی!!عاشقت شدم!
موندم!!!نفسم تو ریه هام موند!!میدونستم یه چیزی هست!ولی اصلا فکر نمیکردم به این صراحت بگه!!!چه شجاع!
-ریحانه!از اون موقع که فهمیدم باید بادیگاردت باشم گفتم یه جهنم واسم درست شده!بادیگارد یه دختره خنگ!ولی وقتی دیدمت بعد از تغیرای صورتت گفتم بدبخت شدم!حالا چجوری با این سر کنم!!وقتی خنگ بازیاتونو میدیدم ...باور کن هر لحظه به خودم لعنت میفرستادم که چرا نمیتونم نگاهمو کنترل کنم...دست و پا چلفتی بودی و من هر لحظه بیشتر ازت خوشم میومد!محلت نمیذاشتم خودم حالم بد میشد...
من موندم این داشت ابراز علاقه میکرد یا فحش میداد!!!!
-ریحانه...خواهش میکنم..یه نگاهم به من بنداز.بخدا مردم تو این چهار سال..حتی نگام نکردی!!!!بعد ماموریت اصن منو یادت رفت!!!میشه؟...میشه ازت بخوام یه خورده به منم فکر کنی؟بخدا قثدم بد نیست!دوست دارم!میخوام مادر بچه هام بشی میخوام خانوم خونه ام بشی.میشه؟؟؟؟
همچین با عجز میگفت یه آن دلم سوخت واسش...ولی نمیتونستم دوباره بدون فکر و بدون در نظر گرفتن همه چی ریسک کنم و عاشق شم!!!هرچند اون که من داشتم عشق نبود!!یه چیزی بینهایت شبیه عشق بود!!
سرمو انداختم پایین و گفتم:اجازه بدید فکر کنم سرهنگ.
پاشد سرشو تکون داد:آره آره باید فکر کنی..ممنون میشم فکر کنی.دیگه بهم نگو سرهنگ!!از زبون تو عادت ندارم!!همون امیر خوب بود...
خندید منم خنده ام گرفت!!!بچم کم توان ذهنی بود!رفتم بیرون.صاف سمته اتاقم.به احتمال زیاد امروز درجه میدن بهم.
ساعت هشت شد و نبی زاده با اون کلاه کج شدش اومد تو باز مثل همیشه واسه سلام شلنگ تخته انداخت و گفت:جناب سرگرد تشربف بیارید...میخوان متهمو ببرن دادسرا.
آزادش کردم.کلتمو گزاشتم به کمرمو رفتم بیرون.دیدن محمد با دستای بسته و سر پایین اصلا واسم خوشایند نبود!!!به تیپش نمیخورد!!به قول مامانم قیافش سکه داشت باید همون فربد هوشنگ میبود تا این آدم بدبختی که منتظره روز اعدامشه!!!
سرشو آورد بالا و منو دید.پوزخند زد!اشاره کردم سوارش کردن.منم سوار شدمو رفتیم سمت دادسرا.یادم افتاد اون روزی که تو سیدی قیافشو دیدم...از جذابیتش هنگ کردم...هه فکر کردم دارم جرم میککنم که زل زدم به عکس یه مرد جذاب اونم تو تو کامپیوتر!!چه ساده بودم من!ولی خب!الان تجربه دارم...ولی هر تجربه ای رو آدم عاقل نباید خودش بکنه!باید از تجربه بقیه هم استفاده کنه...
رسیدیم دادسرا.منم پرونده به دست رفتم که مدارک جنایت محمدحسینو بدم به قاضی......
.قتی اومدم بیرون یه نفس راحت کشیدم!اتمام هیچکدوم از پرونده هام انقدر بهم حال نداده بود!محمدحسین درودگر...متولد 14/6/1362 صادره از تهران...نام پدر فریبرز...متهم به قاچاق غیرقانونی اعضا و جوارح مختلف حدود 57 تن به سایر کشور های همسایه و همچنین 184 فقره آدم ربایی و قاچاق آنها به کشور های عربی ،محکوم به 7 سال حبس تعزیری با اعمال شاقه و 3 بار اعدام میگردد.....
وقتی میبردنش سمت ون های زندان اوین دیدمش.اونم منو دید.رفتم جلوش.گفتم:هیچ احساسی ندارم محمد حسین!!داری بری اونور!!!!!
زل زده بود تو چشام...منم منتظر بودم ببینم چی میگه...
-دوست داشتم!....بعد از مدتها تنها دختری که با سادگی رفتارش منو جذب کرد تو بودی!تو شکل هما بودی!عشق هفده سالگیم!!!!من اونو دوست داشتم ولی اونو دزدیدن!فرستادنش دبی!عین کاری که من با بقیه میکردم!بعد از اون منم عوض شدم...ولی تو بعد از مدتها شکل اون بودی.رفتارت سادگیت ...خنگ بازیات!!میخواستم ببرمت اونطرف...با خودم..فکر کردم شاید تو به پلیسا گفته باشی واسه همین شنود واست گذاشتن...منم گفتم که ولت میکنم...با اون مردا قرار گذاشتم مسیرو عوض کنن نمیدونستم اونام با پلیسن....وگرنه مو لای درز نقشم نمیرفت...با هم میرفتیم اونورو یه زندگی راحت...چهار سال با خودم جنگ داشتم...از یه طرف میخواستم برم ولی از طرف دیگه فکر تو یا بهتر بگم...هما نمیذاشت درست تصمیم بگیرم....لحظه ـآخر دیگه نتونستم تحمل کنم...اومدم سراغ تو...که کاش هیچوقت نمیومدم!!!!!
سربازا کشوندنش...من موندم و یه عالم فکر و خاطره...پس من اشتباه نمیکردم!!!یه احساسی بوده...چشماش همش دروغ نبوده.....میدونستم که یه چیزی این وسط میلنگیده!!
خب اعتراف میکنم که یه خورده عذاب وجدان گرفته بودتم!!!ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم...من باید سعی میکردم به امیر یا همون ارمیا فکر کنم....من میتونم....باید بتونم...من هرکاری رو که اراده کنم میتونم انجام بدم...چرا نتونم.....؟!؟!؟!؟
من میتونم...چون من یه دختر ایرانیم... چون من ریحانه محمدیم....سروان دایره جنایی پلیس منطقه 5!....چون من دختر جمشید محمدی هستم....چون من پلیسم!!!
نظرات شما عزیزان:
زهراT
ساعت15:31---18 ارديبهشت 1393
خیلی قشنگ تموم شد خدارو شکر که خوب تموم شد یه روز قشنگ پیش رو خواهم داشت.
واسم دعاکنین چون جمعه آزمون تیزهوشان دارم
پاسخ:دزد و پلیس هم خوب تموم شد هااااااا. موفق باشی
2 2