رمان سمفونی مرگ(3)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...روی مبل بزرگ حال نشسته بودم،لب تاپم و گذاشته بودم روبروم...چراغ سپیده توی صفحه ی اسکایپ (اسکایپ نرم افزار کاربردی است که به کاربر اجازه میدهد به وسیله صدا روی پروتکل اینترنت با دیگران تماس تلفنی برقرار کنند. تماس تلفنی و ویدیویی بین کاربران اسکایپ کاملاً رایگان است.همچنین این برنامه امکانات مختلف دیگری مانند پیامرسان فوری، انتقال فایل، ویدیو کنفرانس و پست صوتی در اختیار کاربران قرار میدهد.)روشن شد.سریع بهش زنگ زدم.جوابم و داد و صورتش روی مانیتور اومد.روی تخت خوابشون نشسته بود:-سلام سپیده.دوربینش و تنظیم کرد.صداش قطع و وصل میشد:-سلا...پونیکا.خوبی؟چه خبرا؟...به خدا...خیلی توی این چند رو...نگرانت بودم.وقت نشد وگرنه میومد...پیشت...نذاشتم دیگه چیزی بگه:-نزنه به سرت پاشی بیای اینجا یوقت.نمیخوام جریان فریده تکرار شه.و از یاد آوری ماجرا قلبم تند تند کوبید.سپیده:وااای راست میگی به خدا.من هیچ دلم نمیخواد بمیرم...من بمیرم سامان میره زن میگیره...بعد خندید:-چشاش و در میارم.-تو که اونموقع مردی.-راست میگی ها...اِ...حلال زادست شوهرم.اومد،داره ماشین و میزنه تو پارکینگ...یه دقی..صبر کن.سریع گفتم:-نه سپیده مزاحم نمیشم...خودمم باید برم کار دارم.-باشه...مواظب خو...باش.دروغ می گفتم کار نداشتم اما دلم نمیخواست سامان و ببینم.چند روزی بود که نسبت بهش احساس بدی پیدا کرده بودم...شایدم از وقتی که فهمیده بودم باردارم...چراش و خودمم نمیدونستم...هزار بار توی اینمدت بهم زنگ زده بود و چند دفعه هم اومده بود دم خونم...نه جواب پیاماش و میدادم نه درو روش باز میکردم.به فکر سامان و بچم بودم که تو یاهو مسنجر برام پیام اومد.نگاه به آدرس ایمیلش کردم(سیاهی-.../.../...)اسمش بود.درست تاریخ همین امروز...نوشته بود:-سلام،گلِ انارم.(اشاره به اسم پونیکا)با شک نوشتم:-یو؟(شما؟)-جواب سلام واجبه ها!اتفاقی یاد حرفی افتادم که خودم روز جشنِ قرارداد شرکت به کیان زده بودم.سرم و پایین انداختم و نوشتم:-تو کی هستی؟-تو چی فکر میکنی؟دستام شروع به لرزیدن کرد و سریع آیدیش و بستم.دوباره پیام داد:-دارم صورت خوشگلت و نگاه میکنم...اینیکی ضربه کاری تر بود و تا مغز استخونم رو لرزوند.نگاهم رفت سمت دوربین بالای صفحه نمایشِ لب تاپ،وِبکمم روشن بود...جیغ کشیدم:-از من چی میخوای؟نوشت:-تو بگو چی ازت نمیخوام؟سریع وبکم و خاموش کردم.دوباره پیام داد:-فقط از تو دوربین نگاهت نمیکردم...الان هم دارم میبینمت.ناخونات و نجو عزیزم،حیف نیستن؟میخوام خودم دونه دونه با انبر بکشمشون و یادگاری نگهشون دارم...دستم و از توی دهنم در آوردم و ایندفعه روی دکمه ی power فشردم...انقدر نگهش داشتم تا دستگاه کاملا خاموش شد،سکوت مرگباری جریان پیدا کرد.دست و پام سرد شده بود و چونم میلرزید...در لب تاپ رو بستم.حس میکردم هنوزم داره نگام میکنه.از روی مبل بلند شدم و به سمت پرده ها هجوم بردم.همشون و کشیدم...توی لحظه ی آخر حس کردم سایه ای توی حیاط دیدم.مطمئنا یه توهم بی ریشه و اساس بوده.چطور ممکن بود کسی بیاد تو حیاط و دزدگیر زنگ نزنه؟اول به سمت اتاق خواب رفتم اما بعد فکر کردم محاله با این حال بتونم بخوابم.دو تا قرص آرامبخش و بدون آب قورت دادم...دومی توی گلوم گیر کرد و اشکم که منتظر تلنگری بود رو در آورد...همونجا کف آشپزخونه نشستم و گریه کردم.این روانی کی بود؟چرا دست از سرم برنمیداشت؟باید فردا صبح میرفتم اداره ی پلیس و همه چیز و از سیر تا پیاز براشون تعریف میکردم.همینطوری هم با مخفی کردن بعضی چیزا مثل اُریگامی خودم و توی دردسر انداخته بودم......دیگه اینکه چرا به پلیس نگفتم با اینکه شک داشتم کار کیان باشه رو خودم هم درک نمیکردم.سراغ شیر آب رفتم و یه لیوان پرِ آب رو یهویی سرکشیدم...نفسم برگشت سر جاش.خیلی توی رخت خواب غلط زدم تا خوابم برد. * فصل سوم: بغض ابرها *بارون میومد...باریدنش و از توی اتاق و از پشت پنجره ی قدی میدیدم،یه لیوان چایی توی دستم بود و فقط به بارش قطره های بارون نگاه میکردم.دلم میخواست برم زیرش قدم بزنم...این بارونِ تابستونی چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت...دود و دم و از دل آسمون میشست و با خودش میبرد.اما جرات نمیکردم...دیگه حتی دل توی حیاط رفتنم نداشتم.نه اینکه از مرگ بترسم با وجود دو تا نگهبان قل چماقی که بابا فردای همون شب منحوس فرستاد دیگه کسی نمیتونست من و بکشه...اما!همیشه و همه جا احساس عجیبی بهم میگفت یکی داره نگاهم میکنه،شاید خیلیا من و درک نکن مثل سپیده که میگفت الکی خودت و حبس کردی تو خونه و داری از خودت ضعف نشون میدی.اما اون که از چیزی خبر نداشت...اون که بجای من انقدر تعقیب نشده بود.من حتی توی خونه هم احساس امنیت نمیکردم چه برسه به توی حیاط و خیابون.دو روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم همون اُریگامی که خونی بود و خودم گذاشته بودم رو کنسول و، روی بغل تختیم پیدا کردم...انقدر توی اون شرایط ترسیده بودم که به بابام زنگ زدم و التماسش کردم هر چه زودتر دو نفر و بفرسته تا از خونه محافظت کنن...حالا تازه متوجه شده بودم که سایه ی توی حیاط فکر و خیالم نبوده.اون واقعا اومده بود توی خونه و بغل گوشم بود،پس کسی که باهام توی اینترنت چت میکرد کی بود؟یعنی درست حدس زده بودم و یه نفر نبودن؟اون حتی تا تخت خوابم و نزدیک خودم هم اومده بود و من احمق نفهمیده بودم دوتا قرص خواب کار خودش رو کرده بود.اون لحظه که سایه ی توی حیاط و دیدم با وجود سیستم امنیتی مطمئن بودم مشکلی نخواهم داشت ولی وقتی صبح روز بعدش بابام از هول و ترس اومد در کمال تعجب بهم گفت که دوربین و کندن و با خودشون بردن...خودم هم دیدمش که دلم و جیگرش بیرون زده بود و سیماش رو کنده بودن.بابام هم خیلی ترسیده بود چه برسه به خودم...احتمالا توی شرکت مخ کیان و میخوره که مراقب پونیکا باش.کاش بابام و کیان توی یه شرکت نبودن...چون اینطوری میتونستم برم شرکت اونجا و پیش بابا حس بهتری داشتم تا دو تا غریبه ی گنده و ترسناک.فقط مونده بودم چطوری دوربین و تونسته بود بکنه؟آیفون زنگ زد...برخلاف همیشه نترسیدم میدونستم سپیدست.هرچی گفتم نیاد گفت با وجود نگهبانا نمیترسه و کار واجبی باهام داره.رفتم پشت در ورودی وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم...دستم با زور رفت سمت قفل در و بازش کردم!تلق...قفل سوم باز شد...قفل دوم و بلاخره قفل اول.درو که باز کردم هجوم چیزی رو به سمتم حس کردم به شدت ترسیدم و خودم رو عقب انداختم.سیپده انگشت اشارش و به سمتم نشونه گرفت و زد زیر خنده.خیلی از دستش جوش آوردم:-بیشعور...این چه وضع شوخی کردنه؟سپیده نمیتونست از شدت خنده درست حرف بزنه:-اگه...اگه...بدونی...چه...بامزه.. .شده بودی...وای خدا چقدر خندیدما.بعد در حالی که میرفت تو چند بار پشت من که در حالت بهت و ترس دستم هنوز به در بود زد:-خدا عمرت بده پونیکا یه جا بدردم خوردی.دوباره خندید...کلافه شدم:-اَه!حوصلم و سر بردی چقدر میخندی.-آخه تو از منم دیگه میترسی؟خوبه تو آیفون دیدی منم.اون که خبر نداشت چه حس و حالی دارم.به دنبال جواب دندان شکنی میگشتم...پیدا کردم:-آخه سپیده اصلا شبیه همیشه نیستی.دست از خنده برداشت:منظورت چیه؟در و بستم و رفتم سمتش:-خوب همیشه یه عالمه آرایش میکنی الان دیدمت فکر کردم غریبست.خصمانه نگاهم کرد:-داری تلافی میکنی دیگه؟تا حدودی تلافی میکردم اما واقعا همینطو بود...قبلا هم سادش رو دیده بودم اما هیچوقت به چهره ی بی روحش وقتی ساده بود عادت نمیکردم.ابروهاش بی رنگ و محو بودن،رنگ صورتش خیلی کدر بود،رد کمرنگی از بخیه های عمل دماغش هم مشخص بود.چشم هاش وقتی بدون آرایش بودن حتی با وجود رنگ خوشگلِ سبزشون اصلا به چشم نمیومدن...بی حالت و ریز بودن.اما مژه هاش بلند بود...کلا وقتی ساده بود اصلا چنگی به دل نمیزد فقط خیلی خوش آرایش بود.اما من اینارو بهش نگفتم:-پس میخوای قربون صدقت برم که اینطوری ترسوندیم؟روی مبل لم دادم و گفتم:-حالا چرا اومدی اینجا؟-اومدم ببرمت پیش دکتر زنان.برات وقت گرفتم.ابروهام و کشیدم تو هم:-کِی ازت خواستم بهم چنین لطفی کنی؟-میدونستم احتمالا مقاومت میکنی اما باید باهام بیای.بعد جدی شد و ادامه داد:-میدونی چقدر توی این چند وقت استرس،بی خوابی و بی اشتهایی کشیدی؟! میدونی چقدر برات اینا مضرن؟ اصلا یه بارم بعد سه ماه بارداری نرفتی دکتر.بچه ای که همینطوری خودش به دنیا بیاد ممنکه مشکل پیدا کنه باید دکتر ببینتت...ببینا همون یه پره گوشتم که گرفته بودی آب شده.نفسی کشید و ادامه داد:-فکر میکنی واقعا لازم نباشه؟اگه بچه تو شرایط بدی باشه چی؟به هر حال دکتر بهت قرصای ویتامین میده و چیزایی که لازمن رو گوشزد میکنه...اگه بچه نمیخواستی چرا همون بارایی که بردمت کلینیک ننداختیش هم خودت راحت شی هم اون؟ همه ی اونا به کنار دلت نمیخواد به صدای قلبش گوش بدی؟سرم و پایین انداختم نمیتونستم چیزی بگم...آخه باید به زنی که برای بچه ی شوهرش انقدر خودش و توی زحمت مینداخت چی میگفتم؟چرا سپیده همیشه من و شرمنده میکرد؟ منی که میخواستم به همه بفهمونم هرکاری بخوام میکنم و کسی نمیتونه بگه کارم درسته یا غلط!-خودم تنها میرم سپیده.سپیده به شونم زد:-حالا دیگه ما غریبه شدیم؟-نه اما خودم برم راحت ترم...اجازه نداد ادامه بدم:-اگه توی شرایط دیگه ای بودی به حرفت احترام میذاشتم اما الان هرچی بگی قبول نمیکنم به تو اصلا اعتمادی نیست.بدو برو آماده شو.بدون اینکه چیزی بگم از روی مبل بلند شدم و رفتم تا آماده شم،صدای سپیده میومد:-تروخدا یه ذره هم به صورتت برس...عین مرده ها شدی...-سامان اینروزا درست و حسابی نقاشی نمیکشه،ازش میپرسم میگه فکرم مشغوله...خدا میدونه فکرش کجاست...-ببینا...چه بارونی میاد چله ی تابستونی!همه چیز قاطی پاطی شده...-راستی پونیکا بهت گفته بودم محسن یه زن و عقد کرده؟فرناز میگفت.نذاشت کفن فریده ی بیچاره زیر خاک خشک بشه بعد اقدام کنه.فریده حق داشت میگفت شوهرش خیلی پسته و لیاقتشه بهش خیانت میکنه...جمله ی آخرش باعث شد شلوار لی آبی رنگ توی دستم بمونه.زن گرفته بود؟نه گفت عقد کرده...چه فرقی با هم داشتن؟مثلا احترامش و نگه داشته بود عروسی نگرفته بود؟شایدم نمیخواست اسیر یه زن دیگه شه و بی سروصداش رو ترجیح میداد.حالت تهوع گرفتم...دوییدم سمت دستشویی،با حرکت تند من سپیده از جاش بلند شد... این و از صدای نگرانش که از توی حال میومد و داشت نزدیکتر میشد فهمیدم:-چی شد پونیکا؟وقت نکردم جوابش رو بدم و سریع خودم و به توالت فرنگی رسوندم...هرچی عق زدم هیچی بالا نیاوردم...چیزی توی معدم نبود.البته اگر هم بود توی دوران بارداریم اکثرا فقط خشک خشک عق میزدم.به نظرم اینطوری بدتر بود...اشکم و در میاورد.-خوبی پونیکا؟توی اتاق خوابم وایساده بود.جواب دادم:-فکر نکنم خوب باشم...اکثر صبح هام و توی دستشویی میگذرونم.-حاملگی اینارم داره.نگاهی به ساعتش کرد:-زود باش آماده شو دیر میشه.دم در از دیدن پرشیای سامان و خودش که توش نشسته بود جا خوردم.برگشتم به سپیده نگاه کردم...شونه هاش و بالا انداخت:-به خدا هرکار کردم خودمون میریم و شاید پونیکا خوشش نیاد قبول نکرد.نمیشد جاخالی بدم اونطوری بدتر بود...فوقش ما رو میرسوند میرفت دیگه!چشم غره ای به سپیده رفتم...در پشت و باز کردم...آروم سلام دادم و نشستم.اون آرومتر از من جواب داد.سپیده مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد:-ترو خدا میبینی سامان؟بیا و به این خانوم خوبی کن.صبح چی خوردی پونیکا انقدر خلقت تنگه؟با بی خیالی توی آینه نگاه کردم...نگاه سامان روی من بود:-صبحونه نخوردم.نگاهش غمگین بود...خیلی زیاد.-بله دیگه،اونوقت میگی حالت تهوع زیاد داری؟یکی از علت های حالت تهوع بیش از اندازه خالی موندن معده تو دوران بارداریه.بلاخره نگاهم و از چشماش گرفتم و به بیرون دوختم.سپیده ادامه داد:-البته نگران نباش دیگه بعد از سه ماهگی کم کم حالت تهوع کاهش پیدا میکنه...راستی تو که خودت و تو خونه حبس کردی اگه ویار کنی چه خاکی میریزی تو سرت؟با خودم توی جنگ بودم که نگاهش نکنم...غم نگاهش تنم و میلرزوند:-یادت رفته سپیده؟من یه مادر تنهام،بدون هیچ همراهی...باید پیه ی این چیزاشم به تنم بمالم.بیشتر روی حرفم با سامان بود،نمیدونم پیام حرفم و گرفت یا نه!-واقعا که کیان خیلی بی شرم و حیاست!چطوری میتونه زنش و توی چنین شرایطی با یه بچه تنها بذاره...به خدا هیچ وقت فکر نمی کردم کیان...بلاخره صدای سامان در اومد،به زنش تشر زد:-بس کن دیگه سپیده.فکر میکردم به سپیده برمیخوره اما برنخورد...من بودم دیگه با سامان حرف نمیزدم.هرچند که اون همیشه با من آروم و مهربون رفتار میکرد.کلا آدم خوش قلب و صاف و ساده ای بود.حتی مدل صورتشم مغرور و جذاب نبود بیشتر بخاطر معصومیت و مهربونی صورتش به دل همه مینشست.سپیده آینه ی بالا سرش و پایین زد...چتری هاش و روی صورتش مرتب کرد و گفت:-وا...مگه دروغ میگم؟حوصله ی دعوا نداشتم:-ای بابا...اصلا چه فرقی به حال من میکنه؟اون اگه خودشم بخواد دیگه تو زندگیم راهش نمیدم.ناخود آگاه نگاهم یه بار دیگه رفت سمت چشماش،به من نگاه نمیکرد حواسش به جاده بود.وقتی پیاده شدیم فهمیدم هوای تابستونی مثل نگاه گرم و پر حرارت سامان سردتر شده.پوست لبم و گرفته بودم لای دندونم و میجوییدمش.سپیده از پام نیشکون گرفت و پام سوخت.زیر لبی گفت:-نکن! لبت خون اومد.توی مطب دکتر نشسته بودیم.با اینکه وقتمون رسیده بود اما انگار نفر قبل از ما کارش زیادی طول کشید.من بی قرار بودم و نمیدونستم میتونم اینکارو بکنم یا نه! حتی فکر کردن بهش که بخوام صدای قلب جنین و بشنوم من و از اومدنم پشیمون میکرد.فقط کسانی که خودشون مادرن میفهمن گوش دادن به صدای موجودی که داره توی بدنت رشد میکنه میتونه چقدر احساسات یه نفر و به بازی بگیره...من چون هنوز بچه رو با تمام وجودم نمیخواستم و دودل بودم ترجیح میدادم با شنیدن صدای قلبش از روی احساسات تصمیم نگیرم.از فشاری که به پام اومد به سپیده نگاه کردم و دعواش کردم:-چیه؟چیه؟ هیچی از پام نموند انقدر بشگون گرفتی.یکم رحم کن...-انقدر کولی بازی درنیار آبرومو بردی،دکتر منتظره.نگاهی به اطراف کردم.چند نفری داشتن سرزنش آمیز نگاهمون میکردن! قبل از اینکه بتونم یچیزی بارشون کنم تا دیگه اونطوری بهم زل نزنن،سپیده دستم و گرفت و من رو دنبال خودش کشوند:-ترو خدا الان وقت دعوا نیست،میندازنمون بیرونا.چه بهتر! من که از خدام بود برم و پشتم و هم نگاه نکنم.اما نشد. آخرش من و برد نشود رو یه صندلی کنار دست دکتر و خودشم نشست پهلوم...دستم و قفل کرد تو دستاش یوقت فرار نکنم.دکتر که مرد میان سالی بود با تعجب نگاهمون میکرد. اخم غلیظی کردم و دستم رو از دست سپیده بیرون آوردم. خیلی طول کشید تا بعد از سپیده سلام بدم. دکتر صورت سبزه،ابروهای پهن و پر داشت با موهایی که وسطش ریخته بود.همون اول ازش خوشم نیومد...وقتی شروع به صحبت کرد بیشتر بدم اومد...از این اوا خواهرا بود.- برای سونوگرافی اومدید؟حالا کدومتون باردارید؟چپ چپ نگاهش کردم،سپیده به من اشاره کرد:-ایشونن،نمیبینید رو صندلی مخصوص نشسته؟دکتر با تعجب به من خیره شد انگار بخاطر لاغری بیش از حدم فکرش رو هم نمیکرد من حامله باشم.پرسید:-چند ماهتونه؟کمی فکر کردم:-نزدیک سه ماه.بیشتر تعجب کرد و چیزی توی دفترش نوشت:-از حالا گفته باشم دختر جون...من با خانومایی که به حرفام گوش نمیدن هیچ آبم تو یه جوب نمیره.شما دیگه خیلی لاغرید،تا این حد لاغری برای بچه ضرر داره. باید خیلی سریع وزن بگیرید.چیزی نگفتم.سپیده گفت:-دکتر دوست من هنوز صدای قلب جنین و نشنیده میشه لطفا...با دیدن نگاه خشمگین من دیگه چیزی نگفت.دکتر پرسید:-چرا؟نمیخوای به صدای قلبش گوش بدی؟تا اومدم چیزی بگم سپیده اجازه نداد:-هنوز مطمئن نیست بخواد بچه رو نگه داره!دلم میخواست خفش کنم. دکتر دفتری که روبروش بود و بست...سرش رو چند بار تکون داد و عینکش و روی دماغش تنظیم کرد:-ببین خانوم جوان.بهتره باهاش کنار بیاید.جنین توی ماه سوم شکل میگیره و به یه آدم کامل تبدیل میشه.کشتنش قتل عمد به حساب میاد...پس راه برگشتی نداری.نذاشت جوابش و بدم. دستش و بالا آورد و مانعم شد:-من در جایگاهی نیستم که بگم چیکار کنی...اما به هر حال وظیفه ی انسانیم بود.بعد رو به سپیده کرد:-میشه شما بیرون منتظر باشید.میخوام یه سونوگرافی انجام بدم تا بفهمم بچه دقیقا توی کدوم مرحله از بارداریه و سن دقیقش چقدره.سپیده سری فرود آورد و از اتاق بیرون رفت...دکتر هم من رو راهنمایی کرد تا روی تخت دراز بکشم. مایع سردی روی شکمم ریخت و دستگاهی روش کشید که شبیه اتو بود.دستش رو به سمت مانیتور برد:-میبینی؟این جنینِ.به یه توده اشاره میکرد که زیاد شبیه بچه نبود.-توی هفته ی یازدهم بارداری میشه خوب صدای قلبش و شنید...دلت میخواد صداش و بشنوی؟آب دهنم و قورت دادم.میخواستم؟قدرتم و یکجا جمع کردم و گفتم که به صداش گوش میدم.دکتر هم همینکارو کرد.اوب...اوب...اوب...اوب.صداش و اینطوری میشنیدم.حس عجیبی داشت منی که نمیخواستم اصلا به صداش گوش کنم حالا هر تپش قلبش و به گوش دلم میسپردم.دکتر چیزای دیگه ای هم در مورد خوردن ویتامین B6 برای کمتر شدن حالت تهوع و تنظیم خوابم و خوردن چند وعده توی روز گفت.هرچی که بیشتر حرف میزد بیشتر میفهمیدم اشتباه کردم و خیلی توی کارش ماهره. از اون لحظه تصمیم گرفتم هرچی که شد با دل و جون از خودم و بچم مراقبت کنم.تا وقتی که با سپیده بیرون بودیم انگار همه چیز یادم رفته بود...تعقیب کنندم،مرگ دوستم و استرسای این چند روز.اما با ببرگشتن به خونه ی ساکت و غمگینم همشون دوباره از نو شروع شدن.یه چیزی خیلی فکرم و مشغول میکرد اونم اس ام اس سامان بود،نوشته بود:-شاید تو نخوای اما محاله من جاخالی بدم و بذارم یه مادر تنها باشی.اگه خیلی بهم فشار بیاری به سپیده و کیان و مامان بابات همه چیزو میگم...تهدید نیست.امتحان کن ببین بهش عمل میکنم یا نه.پسر عاقلی بود و فکر نمیکردم همچین کاری بکنه اما نمیشد سر این چیزا ریسک کرد،ممکن بود از بی محلی هام به جنون برسه.مطمئن بودم باید در اولین فرصت یه قرار باهاش بزارم تا سنگامون و وا بکنیم.***روی نیکمت پارک تنها نشسته بود و با سنگی زیر پاش بازی میکرد.دلم براش تنگ شده بود؟ نمیدونستم دیگه چه حسی بهش دارم...دستام و مشت کردم،نفسم و فوت کردم بیرون و آروم آروم رفتم طرفش. انقدر توی فکر بود که متوجهم نشد...چند تا سرفه...سرش و به سرعت بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:-پونیکا !!کیفم و از دوشم درآوردم،روی نیمکت کنارش نشستم و کیف رو روی پام گذاشتم...نگاهم به رو به رو بود:-سلام سامان...تا اومد چیزی بگه مانعش شدم و ادامه دادم:-لازم نیست چیزی بگی...نگفتم بیای اینجا که تو حرف بزنی...خودم باهات حرف داشتم. فکر کردم این و بهت بدهکارم. درست نبود پشت تلفن همه چیزو تموم کنیم.جا خورد، با اینکه مستقیم نگاهش نمیکردم اما خوب میفهمیدم حسابی غافلگیر شده. چند لحظه سکوت حاکم شد.صدای آروم و ملایمش سکوت تلخ بینمون رو شکست:-بخاطر سپیدست؟برگشتم به نیم رخش نگاه کردم،اینبار اون به جایی در دوردست خیره شده بود.گفتم:-من و نمیشناسی؟ من آدمیم که بخاطر دیگران پا پس بکشم یا بخوام به کس دیگه ای فکر کنم؟چشماش و بست. میخواست آروم باشه مثل همیشه که بود:-پس چرا ؟از بین دندونای چفت شدم گفتم:-چون دیگه دوستت ندارم.نگاه میشی رنگش باورم نمیکرد...از روی نیمکت بلند شدم اون هم دستپاچه شد و سریع بلند شد:-پس بچه چی؟-فکر کن مال کیانه...من انتخاب خودم و کردم میخوام یه مادر تنها...-انقدر این کلمه رو نگو...مادر تنها؟ فکر کردی آسونه؟بی طاقت و عصبی شده بودم:-اونش دیگه به خودم مربوطه.-تو اونشب گفتی سپیده رو طلاق بدم تا با هم باشیم.-دروغ گفتم...احساساتی شدم.-پس یعنی هنوزم دوستم داری!داد زدم:-ندارم.ادامه دادم:-خودتم از اول میدونستی جذب قیافت شدم...اونم برام عادی شده. من که همیشه میگفتم حسابی رو رابطمون باز نکن.دستش و لای موهاش کشید...بی قرار بود:-خدای من! پونیکا تو باعث میشی مردا حس کنن ازشون سوءاستفاده شده.-چه خوب....بذار یه بارم یه زن به مردا این حس و بده.-بچه بازی درنیار.عصبانی شدم...کنترلم و از دست داده بودم:-بچه بازی درمیارم چون بچه ام...که چی؟ میدونی چیه؟ حس من به تو و این بچه مثل گرفتن اسپرم از دکتره...یه پدر اجاره ای. خیالت راحت شد؟ عین سگ از چشمم افتادی. امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت...نگاهش میلرزید. درست مثل دستاش که مشتشون کرده بود:-خیلی پستی.دستام و توی هم جمع کردم:-تازه فهمیدی؟ هنوز نمیدونی چقدر بیشتر از این میتونم پست باشم...پس دُمت و بذار رو کولت و از زندگیم گم شو بیرون.بعد از این همه توهین هنوز آروم بود:-وقتی که بچت بزرگ شد میخوای همین و بهش بگی؟ بگی آزمایشگاهیه؟اینبار چیزی نگفتم...از نظر من لیاقت بیشتر از این توضیح دادن رو نداشت. راهم و کشیدم و رفتم.فریاد کشید:-پونیکا پس دیگه هیچوقت من و مسئول تنهاییت ندون،خودت نخواستی...اهمیت ندادم دوباره بلند تر گفت:-پس برای چی باعث شدی چنین کار وحشتناکی و با زن و بچم بکنم؟ من فقط بخاطر تو بود که گناهش و به جون خریدم...برای آینده داشتن با تو! شاید برای تو فقط رابطه بود اما من عاشقت شدم لعنتی!زیر لبی گفتم:-بس که احمقی.و برای اینکه نتونه چیز دیگه ای بگه بقیه ی راه و دوییدم...داخل ماشین که نشستم سرم و گذاشتم رو فرمون و چشمام و بستم.دیگه دلم نمیخواست چیزی بتونه آرامشم رو بهم بزنه...حالا که چند روزی خبری از اتفاقات اخیر نبود منم حس و حال بهتری داشتم. ماشین و گوشه ای پارک کردم و ازش خارج شدم خانومی لواشک میفروخت...دلم خواست،میدونستم شاید تمیز و سالم نباشن اما یه کاسه ی کوچیک که کاری نمیکرد!رفتم جلوتر و سلام دادم...زن نگاه کوتاهی به من انداخت اما جوابم و نداد...چه بی ادب!اهمیتی ندادم و گفتم بهم یه کاسه ی کوچیک از آلو های قرمز و هوس انگیزش بده.کاسه رو پر کرد و داد دستم.پول خورد نداشتم و یه ده تومنی بهش دادم...درحالی که صندوقش و میگشت تا بقیه ی پولم و بهم بده گفت:-ای کاش میدونستی بعد از خوردنش قراره بمیری.و در همون لحظه بقیه ی پولم و با یدونه اُریگامیه شوم به طرفم گرفت و لبخند دندان نمایی زد...دندوناش سیاه و زشت بودن...کپ کردم،آلو از دستم افتاد و خیابون رو قرمز کرد.بدون گرفتن بقیه ی پول عقب عقب رفتم و بعدش سریع به طرف ماشینم دوییدم..قفلش رو که باز میکردم برگشتم به زن نگاه کردم هنوزم به من نگاه میکرد و لبخند مسخره ای روی لبش داشت.پام و روی گاز گذاشتم و به سرعت از اون مکان نفرین شده دور شدم.یکی از دستام رو قلبم بود و اونیکی ماشین و کنترل میکرد...چرا اینطوری میشد؟ چرا همه جا بودن؟ چرا تا حس میکردم به آرامش رسیدم یه اتفاق بدتر می افتاد؟ دیگه نمیتونستم، بریده بودم. باید به پلیس خبر میدادم!سر ماشین و کج کردم و به سمت اداره ی آگاهی ای که بار قبل اونجا بازجویی شده بودم رفتم. اما اونجا گفتن برای انتقال اطلاعات به دادگستری مراجعه کنم...وقتی در مورد بردیا کاردان پرسیدم یه آدرس نوشتن تا برم داد سرا و اونجا پیداش کنم...هیچ فکرشم نمیکردم با اون حالم بخوان انقدر من و بپیچونن...ماشین و کج و کوله پارک کردم و توی لحظه ی آخر یادم افتاد دزدگیرش و روشن کنم...دیگه مطمئن شده بودم توی بد دردسری افتادم. بدبختی اینجا بود که خودم بودم و خودم...نمی تونستم بعد از جریان فریده کسی رو درگیر ماجرا کنم البته به جز پلیس. از بچگی مامانم من و از پلیسا ترسونده بود و کاری میکرد ازشون بدم بیاد. مثلا اگه کاری میکردم همیشه میگفت میگم آقا پلیسه بیاد ببرتت ها...بخاطر همین از اول هم زیاد با رفتن پیش پلیس موافق نبودم اما حالا راه دیگه ای برام نمونده بود.نمی تونستم برای چنین ترس بچه گانه ای ریسک کنم...شالم و کشیدم جلو و موهام و گذاشتم تو. خداروشکر برعکس بار قبل کتونی پام بود و یه مانتو تابستونیِ سفید،نازک، بلند و البته گشاد پوشیده بودم با شلوار لی آبی،شلوارم یخورده تنگ بود ولی بعید میدونستم بخوان گیر بدن.دادگستری شلوغ و پر سروصدا بود...اینروزا حساس شده بودم. کلافه به این ور و اون ور نگاه کردم...مردی که یه پرونده دستش بود و به نظرم رسید از کارکنان همونجاست و نشون کردم و رفتم سمتش.وقتی دید صداش میکنم تعجب کرد:-سلام جناب...خسته نباشید،شما اینجا سمتی دارید؟از سوالم جا خورد:-سلام خواهر...بله بنده یکی از بازپرسان هستم،کمکی ازم برمیاد؟آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم کلمات و کنار هم بچینم:-بله...یعنی از دست خودتون که نه...راستش دنبال کسی میگشتم.به من نگاه نمی کرد و سرش پایین بود:-شما اسم و فامیلشون و عرض کنید من ببینم میتونم راهنماییتون کنم یا نه.سریع گفتم:-دنبال آقایی به نام بردیا کاردان میگردم.و با استرس بهش خیره شدم. سرش رو چند بار تکون داد و گفت:-منظورتون جناب دادستان هستن؟ایشون الان...حرفش و بریدم و تند تند گفتم:-راستش میخواستم یه سری اطلاعات مهم و راجع به یه قتل بهشون بدم.اون که انگار میخواست جمله ای تو مایه های الان وقت ندارن یا بهتره بعدا بیاید تحویلم بده چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:-دنبال من بیاید.وارد راهروی بلندی شدیم و اون رو تا ته رفتیم. جلوی یه درب که از در بقیه ی اتاق ها بزرگتر و دو دهنه بود وایستاد و رو به من البته با همون سر پایینش کرد:-شما چند لحظه همینجا باشید تا من به رئیس خبر بدم.یه وقت با این سر پایینش نره تو در و دیوار؟! حالا مثلا به من نگاه میکرد میرفت جهنم؟ هرچند که از خیلی مردا بهتر بود...اونایی که چشم و گوششون همیشه میجنبه بعد میگن خانوم روسریت و بکش جلو. این بنده ی خدا حداقل اگر نگاه نمی کرد کاری هم نداشت. توی فکر این بودم که چطوری باید بعد از اینهمه مدت همه چیز و به پلیس بگم؟ نمیگن چرا تا حالا مخفی کاری کردی؟ اگه این و ازم بپرسن چه جوابی دارم بهشون بدم؟ کم کم داشتم از اومدنم پشیمون میشدم اما مردی که سر به زیر داشت اومد بیرون و گفت:-دادستان منتظرتون هستن خواهر.بعد هم راهش و کشید از همون راهروی بلند که اومده بودیم برگشت. لبم و به دندون گرفتم و چند بار آروم به در زدم. وارد اتاق که شدم دیدم تنها نیست. همون خانومی که ازم بازجویی میکرد توی دفترش بود. با دیدن من هردوشون از روی صندلی بلند شدند.زن که سی و خورده ای سال بهش میخورد با تعجب گفت:-شما؟من رو شناخته بود و از حضورم متعجب بود. اما بردیا تعجب نکرد با دستش به یکی از صندلی ها اشاره کرد:-بفرمایید..لطفا بشینید.سعیدی گفت میخواید اطلاعاتی راجع به پرونده ی قتل بدید.حتی یه ذره هم از جام جم نخوردم نگاهم و مستقیم دوختم تو چشمای سیاه خانومه و گفتم:-میخواستم تنها باهاتون صحبت کنم.زن که فامیلیش توی دفترچه ی ذهنم گم شده بود از جاش بلند شد و انگار قصد خروج از اتاق و داشت اما بردیا مانعش شد:-خانوم اقبالی یکی از مسئولین پرونده هستن،میتونید هرچی هست در حضور ایشون بگید.دندونام و از حرص روی هم فشردم:-اصلا برام مهم نیست ایشون کین...همونطور که گفتم باید به خودتون بگم.-منم گفتم میتونید در حضور ایشون بگید.چشم تو چشمِ هم دوخته بودیم. از نگاه من آتیش میبارید اما اون خیلی خونسرد و آروم بود. سعی میکردم فریاد نکشم:-چطور میتونید توی همچین شرایطی بحث کنید؟ چیزایی که میخوام بهتون بگم واقعا مهمن...خیلی خیلی مهم.همینطور خیره نگاهم میکرد، احتمالا به پررویی و یکدندگی من فکر میکرد. اقبالی دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت:-قربان من بیرون منتظر میمونم. اگه انقدر مهمه من نمیخوام باعث عقب افتادنِ پرونده بشم.بردیا چشم های روشنش و از من گرفت و به اقبالی که بیرون میرفت دوخت:-خیلی ممنون، به هر حال من شمارو توی جریان قرار میدم.اینرو گفت و از خشم نگاه من فرار کرد. صورتش رو داخل پرونده ای برد و بعد چند لحظه به صندلی اشاره کرد:-مگه نگفتید کارتون واجبه...پس چرا دست دست میکنید.هنوز سرش داخل پرونده بود. رفتم جلو و نشستم روی صندلی. سرزنش بار گفتم:-میشه لطفا حواستون و بدید به من؟اما اون هنوز به من نگاه نمیکرد:-حواسم به شماست.نه حوصله و نه وقت برای بازی کردن داشتم. بدون توجه به اینکه میشنوه یا نه شروع کردم به توضیح و شرحِ اتفاقات اخیر کمی که پیش رفتم به من نگاه کرد و توجهش جلب شد...شاید واقعا فکر نمیکرد حرف مهمی داشته باشم و حس میکرد دارم باهاشون بازی میکنم. بعد از اینکه همه چیز و تا همون زنی که چند لحظه پیش دیده بودم براش تعریف کردم سکوت کرد...حتی با وجود اینکه چند دقیقه از زمانی که من مثل یه تراکتور در حال کار از حرف زدن متوقف شده بودم میگذشت همچنان توی فکر بود.بلاخره شروع به صحبت کرد و همونی که ازش میترسیدم رو پرسید:-چرا اینارو همون بار اول توی بازجویی نگفتید؟آب دهنم رو با زور قورت دادم:-خودمم نمیدونم. ترسیدم!در حالی که از روی صندلیش بلند میشد پوزخند زد:-بخاطر ترس مسخره و بی ریشه و اساستون میدونید چقدر ما رو عقب انداختین؟ما داشتیم این همه مدت الکی دست و پا میزدیم. راه و کاملا اشتباه رفتیم در صورتی که اگه همون اول میگفتید میفهمیدیم باید دنبال چی بگردیم.دستش رو روی میز کوبید...چشمام و بستم.ادامه داد،صداش بلند بود:-ما رفتیم دنبال گذشته ی دوستتون و اینهمه مدت شوهرش و اطرافیانش و تعقیب کردیم در صورتی که باید میرفتیم سراغ گذشته ی شما!گذشتم؟ سامان که هنوز گذشته به حساب نمیومد! همین چند ساعت پیش باهاش بهم زدم ولی بازم گذشته میشد دیگه...یعنی میتونستن بفهمن؟ زیاد نذاشت توی ترس بمونم گفت:-گفتید هنوز اون کاردستی خونی که تو تاکسی گرفتید و دارید؟سرم و به معنی بله فرود آوردم. سری تکون داد:-بسیار خوب...خوبه. الان من و شما میریم خونتون تا اون رو به من بدید...بعد انگار با خودش حرف میزد چون توی فکر رفته بود:-نمیتونم بذارم نشونه ی به این مهمی یوقت از دستم بپره،باید بفهمم خون کیه،اثر انگشت روشم به نوعی سرنخ به حساب میاد.بعد دوباره من و نگاه کرد...انقدر نگاهش جذبه داشت که هر بار اون و به من میدوخت تنم میلرزید. احتمالا بخاطر همین نگاهش بوده که افرادش ازش حساب میبردن...-اون خانومی که گفتید آلو میفروخت و چند ساعت پیش دیدینش. گفتید خیابان بهار شمالی بود؟-بله.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.سوییچش رو از روی میز برداشت و از کنار من رد شد. اما من همچنان ایستاده بودم و به تابلویی که رو به روم بود نگاه میکردم یه متن قشنگ و ساده بود با این مضمون:((همه ی چیزهای بزرگ ساده هستند و بسیاری را میتوان در یک کلمه بیان کرد؛ آزادی، عدالت، افتخار، وظیفه، شفقت و امید))جمله ی خوبی بود اما اگر من بودم به جای این صفات از؛ جلال، شکوه، بزرگی، ثروت، قدرت و زیبایی استفاده میکردم. از نظر من این ها بزرگ بودن... البته انگار یک کلمه ی خیلی بزرگ توی دایره لغت هیچ کدوم از ما نبود...((عشق))صدام کرد:-خانوم فرحبخش؟به سمتش برگشتم و با گیجی نگاهش کردم هنوز توی فکر جمله ای بودم که چند لحظه پیش خوندم:-بله چیزی گفتید؟-حواستون کجاست خانوم؟منتظرم همراهم بیاید اوریگامی رو بهم بدید.سرم رو چند بار تکون دادم و دنبالش رفتم:-اوریگامی نه،اُریگامی.-توی زبان فارسی اوریگامی بهش میگن.زیر چشمی بهش چشم غره رفتم. مثلا داشت من و ضایع میکرد؟ از توی سالن که رد میشدیم همه با تعجب ما رو زیر نظر گرفته بودن...از دست این مردم! نمیشد یه مرد و زن جوون با هم راه برن و فکر بد نکنن... من به کنار، این که دیگه دادستان این مملکت بود. البته این دلیل خوبی برای اینکه بگیم آدم پاکیه نمیشد...حرف از پاکی شد!؟!؟توی فکرهام چرخ میخوردم که باز صدای بم و دورگه اش رو شنیدم:-سوار نمیشید؟نگاهی به ماشین شاسی بلندِ مشکیش انداختم و گفتم:-نخیر خودم ماشین همراهم هست...آدرس و که بلدید بیاید دم در تا اُریگامی رو بهتون بدم.سرش رو چند بار تکون داد و سوار ماشینش شد. اول دنده عقب گرفت...حالا درست رو به روی من بود. شیشه رو کشید پایین:-بهتره شانس بیارید و بابت پنهون کاریتون به مشکلی نخورید...ولی من نمیتونم قولی بهتون بدم.بعد هم پاش و گذاشت روی گاز و دور شد. دودی که از اگزوز های ماشینش بیرون زد توی ریه هام رفت و نفسم گرفت. با غر غر رفتم سوار ماشین شدم.دلم میخواست دستام و بندازم دور گردنش انقدر فشار بدم تا خفه شه...مهم نبود که کی باشه اما تا حالا نشده بود مردی انقدر باهام تند رفتار کنه، عادت کرده بودم که مردا هی بهم زل بزنن و دست و پاشون و جلوم گم کنن. عادت کرده بودم همیشه تا من و میدیدن باهام مهربون باشن. اما این اصلا انگار من و نمیدید. تنها وقت هایی که احساس معمولی بودن میکردم زمانی بود که دوروبرش بودم...توی این سه باری که دیده بودمش همیشه همینطور بود. من دختری نبودم که به معمولی بودن عادت داشته باشم. البته کیانم بهم حس اینکه یه زن دیوونم و میداد ولی باز اونم معمولی نمیشد.وقتی رسیدم دم خونه کشتیش (اشاره به بزرگی ماشین) و دم در دیدم. ماشینش از چند جا تو رفته بود و توی تمام قسمتاش خط و خوط و لکه دیده میشد.انگاز زیادی با ماشینش تصادف میکرد. شاید هم بخاطر همین که زیاد تصادف میکرد ماشین به این بزرگی خریده بود تا جونش در امان باشه!دست از حدسیات در مورد ماشینش برداشتم و از ماشین پیاده شدم. شیشه های ماشینش دودی بود و نمیتونستم ببینمش. اما به محض اینکه نگاهی به ماشینش انداختم بوقی زد. نگاه برگرفتم و به دو رفتم سمت خونه. کلید انداختم به در و بازش کردم. دو تا چادر بزرگ همچنان گوشه ی حیاط پابرجا بود و نگهبانا جلوی در وایساده بودن. از این بادیگاردای کت و شلواری که عینک دودیِ سیاه به چشمشون و یه هندزفری هم تو گوششون دارن نبودن از این کردای بزن بهادر بودن که آدم میدیدشون از ترس سکته میکرد. هر دو تاشون با دیدن من سلام دادن زیر لبی جوابشون و دادم:-بابا نیومد اینجا؟-نه خانوم هیچکس نیومد.-باشه خوبه.از کنار استخر که رد میشدم سعی کردم به آبش نگاه نکنم...هرچند که آبی و هوس انگیز بود اما اگه بهش نگاه میکردم بجای آب زلال و تمیز، یه استخر خون میدیدم با جنازه ی فریده که توش شناور بود.سرخورده و عصبی رفتم توی خونه. سرم پایین بودم. اُریگامی رو کجا گذاشته بودم؟ توی میز آرایشم؟ فکر کنم همونجا بود.وارد اتاق شدم پنجره باز بود. خودم یادم رفته بود ببندمش. با فکر اینکه باید بیشتر احتیاط کنم سمت میز آرایشم رفتم. اما بدون اینکه دستم رو که نزدیک کشوی میز آرایش برده بودم جلوتر ببرم شروع کردم به جیغ کشیدن.کشوی اول میز آرایشم باز شده بود و وسایل داخلش بهم ریخته بود، رژ لب قرمز آتیشیم به شکل زننده ای پخش شده بود وتداعی گر خون بود...خونی که درست مثل خون فریده توی استخر بود.چشمهام چرخید و بالاتر اومد...نوشته ی روی آینه، کنار تصویر ترسیده و رنگ پریده ی صورتم میچرخید. از چرخ خوردنش توی مغزم سرش گیج رفت، دوباره نگاه پر از ترسم به سمت رژ قرمزم که نصفش بیرون اومده بود و له شده بود کشیده شد. بدون وقفه جیغ میزدم.در اتاق با شتاب باز شد. نگاه نکردم ببینم کیه. همچنان جیغ می کشیدم. یک نفر شونم و گرفته بود و تکونم میداد. اما من نگاهم به آینه بود. همونی که تکونم میداد یه سیلی توی گوشم زد. خفه خون گرفتم و به مردی که قیافش آشنا بود نگاه کردم. شوک زیاد باعث شد توی وهله ی اول بردیا رو نشناسم. نفس نفس میزدم و سینم به شدت بالا و پایین میرفت. چشمام و تا آخرین حد ممکن باز کردم، قطره ی عرق سردی که از گوشه ی ابروم به پایین سر میخورد رو حس میکردم. بردیا رو شناختم. نگهبان ها هم با بلاتکلیفی توی اتاق وایساده بودن و گیج و سردرگم به آینه نگاه میکردن. نگاهم یه بار دیگه رفت سمت آینه، اول فکر کردم متن روش با خونه اما از رژ آش و لاشم که روی میز افتاده بود فهمیدم خون نیست. نوشته شده بود:-من فقط عقب نشینی کرده بودم تا دوباره حمله کنم.زیرشم که انگار به خاطر خراب شدن سر ماتیکم خطش کمی نامفهوم شده بود نوشته بود:-یه روزی دست از سرت برمیدارم اما اون روز وقتیه که مرده باشی.یه دستم و روی دهنم گذاشتم...شونه هام و از توی دستای بردیا بیرون آوردم و از لبه ی میز آرایش گرفتم. نمیتونستم خودم به درستی روی پاهام وایستم.بردیا سراسیمه شد:-اوریگامی رو کجا گذاشته بودی؟من هم به فکر این افتادم که توی میز آرایشم بود!!به سرعت کشوی میز آرایش و با دست نشونش دادم. همون کشویی که بهش اشاره کرده بودم و باز کرد. چشام و بستم نمیتونستم ببینم تنها مدرکم گم شده. صدای کوبیدن چیزی مثل محکم بستن کشو اومد:-لعنتی! اینجا نیست.تقریبا روی زمین سقوط کردم. سرم و گذاشتم روی زانوم و گوشام و گرفتم...برام مهم نبود سه نفر داشتن من و توی اون وضعیت رقت انگیز میدیدن. دیگه هیچی برام مهم نبود. من توی خطر بودم و اون و با تموم وجودم حس میکردم.بعد از چند دقیقه که من به همون حالت بودم و اون ها هم بهم فرصت به دست آوردن آرامشم و دادن دستی روی گونم کشیدم و اشکام و پاک کردم... از جام که بلند شدم نگاه خصمانه ای به دو نگهبان انداختم. دلم میخواست با نگاهم آتیششون بزنم. آدمای بی عرضه.فریاد کشیدم:-فقط هیکل گنده کردید؟ احمقای بی عرضه...چطوری با وجود شما تونسته بیاد تو خونه؟ هان؟هان و طوری بلند جیغ کشیدم که گوش خودم زنگ زد. هردوشون دستپاچه شدن:-اما خانوم ما تمام مدت حواسمون به خونه بود.آرومتر و با شک پرسیدم:-تمام مدت؟هردوشون به هم نگاه کردن و بعد نگاه در ماندشون و به بردیا دوختن...یکیشون که سبزه ی تند بود و موهای مشکی پری داشت زود تر گفت:-فقط نیم ساعت شد.بعد اونیکی که انگار با به حرف اومدن برادرش جون گرفته بود سریع گفت:-مادر ناخوش بود...تازه شما هم که نبودی.با خشم نگاهشون کردم:-فقط نیم ساعت بود؟ میدونی نیم ساعت چقدر زیاده؟ بیشعورا...باید با بابا در موردتون حرف بزنم.هر دو تاشون آروم سرشون و انداختن پایین که این ژست مظلوم اصلا به ظاهرشون نمیومد و بدتر مضحک میشدن.بردیا که تا اون لحظه سکوت کرده بود بلاخره به صدا در اومد و آروم گفت:-شما دو تا بهتره برید.هر دوتاشون انگار که دنیارو بهشون داده باشن به سرعت از اتاق خارج شدن. تا اومدم بخاطر دخالت بی دلیلش چیزی بارش کنم سریع نگاه عمیقی بهم کرد:-میشه لطفا شمارت و بهم بدی؟دهنم باز موند و فکم چسبید کف اتاق! داشت آمار میداد؟ نه بابا هیچ به این نگاه اخمالو میاد بخواد آمار بده؟ حالم هنوز سرجاش نیومده بود. دستم و روی پشونیم گذاشتم و روی تخت نشستم. اینبار گفت:-اگه اشکالی نداشته باشه برای این میخوام که توی جریان کارا قرارم بدید.دوباره چشماش و بزرگ کرد و نگاه عمیقی بهم کرد. منظورش چی بود؟ چرا اینطوری میکرد؟شونه هام و بالا انداختم:-مشکلی نیست.و شمارم و گفتم سریع توی گوشیش سیو کرد و یه میسم بهم انداخت...انگار به من شک داشت. به سرعت خداحافظی کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. رفتارش عجیب غریب بود. سرم که از درد در حال ترکیدن بود و توی دستام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. امکان داشت قاتل هنوز توی خونه باشه؟ با این فکر تنم لرزید و دوباره روی تخت نشستم توی فکر بیرون رفتن از خونه بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد. بردیا بود...قبل از اینکه حدس بزنم چه کاری میتونه داشته باشه روی پیام زدم و اس ام اس باز شد. متنش این بود:-خانوم فرحبخش من حدس میزنم توی خونتون دوربین کار گذاشتن و تمام مدت شمارو میپان...فردا یه گروه و میفرستم برای جست و جوی در و دیوار خونتون. با ردیابی کردن به راحتی میتونیم دوربینارو پیدا کنیم. بخاطر همین نتونستم حرفم و همونجا و توی خونتون بگم به سرعت به این آدرسی که میگم بیاید. اونجا میتونیم بیشتر صحبت کنیم.پس اینهمه چشم و ابرو انداختنش برای همین بود که فکر میکرد من و زیر نظر دارن؟ از این فکر مو به تنم راست شد آب دهنم و قورت دادم و به در و دیوار خونه نگاه کردم. چرا لا اقل نمیگفت ازم چی میخواد؟بیشتر از این موندن و جایز ندونستم و به سرعت به آدرسی که داده بود رفتم.* فصل چهارم: حقیقتِ نهفته در حرف های نگفته *رامسر، سال 1389:پای بدون کفشم رو روی ماسه ها کشیدم. خنکی لذت بخشی زیر پوستم دویید. نگاهم رو از روی پاهام که زیرش ماسه ای شده بود گرفتم و به دریا زل زدم. عجیب طوفانی بود. منظره ی موج هایی که خودشون رو سیلی وار به سنگ ها میکوبیدن و و دوباره برمیشگتن باعث شد حس زیبایی توی دلم بشینه. ماه کامل و زیبای شب چهارده توی آب افتاده بود و شعاع بزرگی از اطرافش رو با نورش نقره فشان کرده بود. ماه نقره ای روی آب شنا میکرد، منم دلم میخواست آب تنی کنم. از این فکر خندم گرفت. باد موهای قهوه ای و صافم رو به بازی گرفته بود و اونها رو شلاقی به صورتم میکوبید. چیزی دورم پیچیده شد. سرم رو گردوندم تا ببینم کیه اما باد در جهت مخالف میوزید و موهام جلوی دیدم و گرفته بودن. نمیتونستم از بین اون همه مو بفهمم کیه. موهام و از دو طرف با دستام گرفتم و به صورت سامان لبخند زدم. یه پلیور سبزِ روشن پوشیده بود با سافاری سفید با خطای سیاه.همیشه لباسای ساده میپوشید. اون هم لبخند قشنگی زد و به پتو اشاره کرد:-هوا شبا اینجا خیلی سرده. اگه میخواستی اینجا بشینی باید با خودت پتو میاوردی.مخصوصا که لباستم نازکه.دیگه نتونستم نگاهش کنم. موهام افسار گسیخته شده بودن. نگاهی به تیشرت قرمز و نازکم انداختم و گفتم:-زیاد هم سرد نیست. به هر حال ممنون بابتش.و مثل خودش به پتو اشاره کردم. دوباره گفت:-میتونم اینجا بشینم؟اینبار به کُنده ی بزرگ درختی که روش نشسته بودم نگاه کردم و کمی جمع و جورتر نشستم:-آره بشین...سپیده کو؟اومد و کنارم نشست. باد با موهای روشن اونم بازیش گرفته بود:-سرش درد میکرد رفت خوابید. گفت راه حالش و بد کرده.خم شد و تکه چوب نازکی رو که زیر پامون افتاده بود برداشت. روی ماسه ها چیزی میکشید توجهی نکردم. نگاهم به دریای دیوانه بود. این حالت دریارو خیلی بیشتر از آرامشش دوست داشتم. صدای سامان از پس غرش موج ها به سختی به گوش میرسید:-ای کاش یه بوم اینجا داشتم. اونوقت میتونستم دو تا چیز خیلی خوشگل و بکشم.ادامه نداد. به طرحش نگاه کردم. یه درخت می کشید. هنوز قسمت تنه اش بود.با کنجکاوی پرسیدم:-منظورت ماه و دریاست؟فقط سرش و به معنی تایید حرفم تکون داد. حالا رسیده بود به برگ های درخت، واقعا خوشگل میکشید.-آره منظورم ماه و دریا بود. پس فکر کردی منظورم چیه؟سریع گفتم:-هیچی.بعد هم پام و زیر ماسه ها فرو بردم. زیر درختش یه دختر و کشید که باد موهاش و به بازی گرفته بود حتی شکل باد و هم به صورت خطای تو هم پیچیده طراحی کرده بود. به دختر اشاره کردم:-این کیه؟-یه دختر. آدم خاصی تو نظرم نبود.بعد تکه چوب و اون طرف تر پرت کرد. با پاش روی نقاشیش کشید و خرابش کرد:-منظورم ماه تو آسمون نبود.از اینکه خیلی ناگهانی بحث رو عوض کرد جا خوردم. به من خیره شده بود:-من یه ماه خوشگلتر و دارم اینجا میبینم.قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم از جاش بلند شد:-از دید یه نقاش گفتم...اگه یه بار دیگه بیام اینجا حتما هم تو رو میارم هم بوم و قلمم. میدونی که نقاشا عاشق زیبایی های طبیعت هستن!حرفی که تا نوک زبونم اومده بود گم شد. روش و برگردوند و به طرف ویلا حرکت کرد. تا وقتی که رفت داخل ویلا به رد پاش روی ماسه ها خیره شدم و فکر کردم ((سامان چقدر امروز عجیب شده بود! ))  


نظرات شما عزیزان:

دنا سعادتی
ساعت16:26---21 خرداد 1394
خوب بود
پاسخ:تشکر...نظرات شما باعث میشه فعالتر باشیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب