رمان کلت طلایی(6)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات



 

یه خونه خیلی بزرگ بود.زنگ در رو زدم و منتظر شدم.کسی در رو باز کرد.
- بله؟
- ببخشید...
نذاشت حرفمو بزنم- شمایین؟ بیاین تو آقا افشین.
شدیدا کنجکاو شده بودم.این از کجا منو می شناخت.
- یگانه کجاست؟
- منتظرتونن.توی سالن اصلی.
- بهش بگو بیاد...
- سالن اصلی از اینجا فاصله داره آخه.
بی طاقت بودم- باشه من میام.
داخل خونه شدم.چند قدم بیشتر نرفته بودم که اصابت ضربه ای به سرم رو حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی چشمام رو باز کردم توی یه اتاق تاریک بودم.به یه صندلی بسته بودنم.داد زدم.
- کدوم آشغالی این غلط رو کرده؟
نگاهم به یه دوربین افتاد.سردی روی دستام باعث شد بفهمم با دست بند دستام رو بستن به صندلی. پس احتمال اینکه بتونم فرار کنم به صفر می رسید.همونجا منتظر موندم.یه سوال توی ذهنم شکل گرفت.
- یعنی این کار یگانه ست؟
قبل از اینکه بتونم به این فکر بها بدم در اتاق باز شد و نور افتاد تو چشمم.چشمام رو تنگ کردم تا بتونم تازه وارد رو ببینم.
- تو کی هستی؟
چشمام که به نور عادت کرد تقریبا داد زدم- تو؟تو مرده بودی...
- آره من...زنده ام.
- چطور ؟ تو یه آشغالی...روانی احمق.
- این چه طرز حرف زدنه آخه...من و تو یه مدت با هم دوست بودیم.
- تو خائنی.
- آره می دونم دیگه چی؟
- وای خدایا...چرا آخه...
- برای دیدن یگانه اومدی دیگه...بزار پس بیارمش برات...
- صبر کن...خواهش می کنم.
- چی می خوای؟
- چرا اینکارا رو کردی؟
- چون کارمه.چون از این راه نون می خورم.
- از ... از کی؟
- از خیلی وقت پیش.از خیلی قبل از اشنایی با تو.
- من...ما بهت اعتماد کرده بودیم.
- این تجربه برای دفعه های بعدی که وجود نداره.سعی کن دیگه بهم اعتماد نکنی.
دیدم داره می ره.
- کجا داری می ری لعنتی؟
- می رم یگانه رو بیارم.می رم عشقت رو بیارم.
صدای بسته شدن در تو فریادم گم شد- یـــــــاشــــــــــار.

 



یاشار در رو قفل کرده بود.هرچی خودمو به آب و آتیش زدم تا بتونم در رو باز کنم نشد.کاراش عجیب بود. از یاسین هم خبری نبود.آخر عصبانی شدم و یه لگد به در زدم.
- یاشار این در وامونده رو باز می کنی یا بشکونمش؟
تهدیدم تو خالی بود.در به داخل باز می شد و نمی تونستم بشکنمش.
رفتم سمت پنجره.حفاظ داشت.از پنجره یاشار رو دیدم که از یه کانکس بیرون میومد و حاضر بودم قسم بخورم صدای داد و فریاد از اون کانکس می شنیدم.یاشار بر خلاف موقعی که به اتاق من اومده بود و یه کت چرم تنش بود دیدم که یه آستین کوتاه تنگ پوشیده بود و از اون فاصله که زیادم نبود یه خالکوبی رو بازوش دیدم.چشمام گرد شد.یاد وقتی افتادم که صدای خشمگین یه نفر تو گوشم پیچید.
- تمومش کن...
پس...امکان نداشت...مگه می شه.پس..حتی یاسین هم نفهمیده بود.توی اون کانکس کی بود؟شاید یاسین.صداش کم میومد و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه که داره داد می زنه.صدای پا شنیدم و سریع پنجره رو بستم.در باز شد.خود نامردش بود.ولی این بار کتشم پوشیده بود.خالکوبی رو از مخفی می کرد.لبخندی بهش زدم.
پرسید- چه خبرا؟
لبخندم رو گشادتر کردم.تو دلم گفتم- ای درد بگیری که داری به این لبخند می زنی.
بهش گفتم- سلامتی...چرا در رو قفل کرده بودی داداشی؟
داداشی رو روش تاکید کردم.باید می فهمید که من رازشو فهمیدم.
اما نفهمید.تعجب کردم چون همه می گفتن که به تیزهوشی معروفه.
- همینجوری خواهرم.یه لحظه با من میای؟
از جام بلند شدم- کجا؟
- یکی می خواد ببینتت.
اگه نمی رفتم ضایع بود.شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق رفتیم بیرون.داشتیم می رفتیم سمت اون کانکس...همون بود.صدای دادی ازش بلند نمی شد.در کانکس رو باز کرد و بهم گفت
- برو تو...
نور که افتاد توی کانکس صورت افشین رو دیدم.
افشین تا منو دید داد کشید- یگانه ازش دور شو...
خواستم در برم که دستاش دور کمرم قفل شدن و توی یه حرکت پرتم کرد توی کانکس و در رو بست.
- یگانه خوبی؟
نگاهی بهش کردم- آره تو چطور؟
- آره ...
- باید فرار کنیم.
- می بینی دستام رو با دستبندم بسته به صندلی؟
-تو هم می دونی که من با این که یه قاتلم ولی دلیل نمی شه که راه های دزدی رو بلد نباشم؟
- چی؟
کلید دستبند رو نشونش دادم.
- وقتی منو گرفت از جیب شلوارش کش رفتم.
دستاش رو باز کردم.همونطور که دستاش رو می مالوند با خشم گفت.
- امیدوارم ناراحت نشی از اینکه می خوام گردن برادرت رو بشکنم.
با خونسردی بهش نگاه کردم و به دیوار کانکس تکیه دادم- اون برادر من نیست.

 


- چی؟
- اون برادر من نیست...اون یاشار نیست.
- پس...کیه؟
چشمام رو روی چشماش متمرکز کردم- مسعود مظفر.
- از کجا می دونی؟
- ببین...این قیافه یاشار بود اما مبدل بود...قطعا می دونی چجوری با لاتکس صورت مبدل درست می کنن.
- خوب آره ولی تو از کجا فهمیدی؟
- اولا یاشار برادرمه...اون هیچوقت اهل خالکوبی نبود...ثانیا...خالکوبی مسعود مظفر یه خالکوبی تکه...نقشش خیلی تکه.
- از کجا می دونی؟
- نقشش طراحی خودم بوده.
ابروهاش رو داد بالا- پس یاشار...
- نمی دونم شاید همون موقع کشتمش.شایدم زنده ست نمی دونم...واقعا نمی دونم.خلاص شدن از اینجا مسئله ماست.مسعود مطمئنا دفعه بعدی با یه گروه میاد و تیربارونمون می کنه.
- شاید...
اومدم برم کنارش که پام روی یه تیکه موکت که کف کانکس بود لیز خورد و پرت شدم توی بغل افشین.
خندید- خانم حرفه ای این چه کار....
صداش کم کم خاموش شد.رد نگاهش رو دنبال کردم.یه در کف کانکس بود.
- یگانه...
- بله؟
- وقتی میومدی...دیدی که این کانکس روی ارتفاعه یا روی زمین؟
- رو ارتفاع...
- چقدر؟
- فکر کنم یه متری بود.
خوشحال شد- خدا برامون خواسته.
خم شد و کمی با در وررفت.ناراحت سرش رو بالا آورد- چاقو داری؟
- آره...
- بده من.
ازم گرفت و کمی باهاش ور رفت.یه ربعی سرپا بودم.از جاش بلند شد و اشاره ای بهم کرد.
- بازش کن.
هرچی با پام زدم رو درش باز نشد.یه افشین نگاه کردم.با تعجب نگاهم می کرد.
- خب سفته...
- یگانه این قفله رو ندیدی؟ اول این رو باز کن...
زد زیر خنده.در رو باز کرد و اول با سر رفت بیرون بعد خودشو کشید بالا- کسی نیست.
پرید پایین و خم شده منتظر من شد.با قد دو متری خیلی براش سخت بود که توی اون ارتفاع خم بشه. بهش حندیدم و رفتم پایین.از زیر کانکس بیرون رفتیم و شروع کردیم به دویدن.

 


دستمو یه دفعه کشید.پرت شدم تو آغوشش.زیر گوشم گفت- صبر کن.
کمی خودشو جابه جا کرد.پشت یه دیوار بودیم.می خواست ببینه کسی هست یا نه که چشماش به یه جا خشک شد.
- لعنتی...بدو یگانه تا الان فهمیدن.
- چی؟
- دوربین مداربسته دارن.بدو
دستم رو کشید و دویدیم.صدای یکی اومد.مسعود بود با قیافه یاشار.کلت طلایی دستش بود.
- صبر کنین.
بهش نگاه کردیم.ادامه داد.
- بیاین جلوتر... زودباشین.
داشتیم می رفتیم نزدیکش.صدای افشین رو به سختی شنیدم.
- باهاش که درگیر شدم فرار می کنی.
خواستم عکس العمل نشون بدم که دستمو فشرد.نگاهی بهم کرد- خواهش می کنم یگانه.
- آخه...
دیگه نتونستم چیزی بگم.
صدای نحس مسعود رو شنیدم- مرغ های عشق سریعتر.
تو یه متری ش ایستادیم.
- کجا دارین در می رین؟ داشتیم خوش می گذروندیم.
کسی نیومد طرفمون.کسی اصلا تو حیاط نبود.کم کم داشتم به نتیجه ای می رسیدم.
- جز ما سه نفر کسی تو این خراب شده نیست.نه؟
مسعود- آره خوب حدس زدی.
- می دونی چقدر دلم می خواد خفه ت کنم؟
- برادرت رو؟
- تو برادر من نیستی...تو یاشار نیستی.نمی تونی منو گول بزنی.
متوجه شدم که جا خورد.بعد لبخند کجی رو لب هاش اومد و لایه لاتکس رو از رو صورتش کند.
- از کجا فهمیدی؟
- خالکوبیت..یادت نیست خودم واست طراحیش کردم؟
- آها....یادم اومد...خب نگفتی؟ کجا می رفتین؟
افشین- داشتیم می رفتیم پیش پلیس.
پوزخندی زد- کدوم پلیس؟ همونی که ازش تقریبا طرد شدی؟
افشین- تو فکر کن اینجوریه.
مسعود رو به من کرد- تو چی؟ تو هم می رفتی پیش پلیس؟ می دونی که بگیرنت کمترین مجازاتت اعدامه.
- آره می دونم.
مسعود- پس بذار برای لحظات قبل از مرگت یه چیزی بهت بگم.
منتظر موندم.
مسعود- یاشار واقعا زنده ست.اون داستانی که برات تعریف کردم واقعیت داره.تو یاشار رو نکشتی.اون فرار کرد.واقعا دلم می خواد بدونم کجاست...اما وقتی فهمیدم تو بعد از اون انفجار زنده موندی اقدام کردم و فهمیدم یاشار با خانواده ش ارتباط برقرار نکرده.رفتم سراغ یاسین...می دونستم یه روز میای سراغش. مشخص بود.یاسین بهت گفت یاشار زنده ست.خودمو عصبانی نشون دادم اما در واقع داشتم از خوشحالی می مردم.خدایا مگه می شد اینقدر خوش شانسی بهم رو کنه.باورم نمی شد.تو رو که دیدم باور کردم خواب و خیالات نبوده.از احوالات این آقا هم خبر داشتم.می دونستم که برادرش کاری کرده مسئولیت اون پرونده رو ازش بگیرن.می دونستم برای این عشق و عشق بازی هاش داره از نیروی پلیس کنار گذاشته می شه.زنگ زدم بهش و اونم با کله اومد.اسم یگانه باعث همه چی شد.
خندید- یگانه می دونستی قراره آخرش با همین کلت قشنگ کشته بشی؟این کلت رو با کیوان خریدی منتها من گفتم برات کنار بزارنش...می دونستم خوش سلیقه ای و همین چشمتو می گیره.
اخمام رو باز کردم- از شانس بد تو من کاملا می دونم چطور قراره کشته بشم.
- جدا؟
افشین نگاهی بهم کرد.نگاهش بوی خداحافظی می داد.قبل از اینکه مسعود بفهمه چی به چیه افشین لگدی به گردنش زد و فریاد زد- یگانه برو.
افشین و مسعود با هم درگیر شدن.یه مشت مسعود می زد و سه تا مشت می خورد.یهو دیدم مسعود پاشو بلند کرد و محکم به پهلوی افشین زد.بی اختیار دویدم سمت افشین.مسعود کلت رو برداشت و به سمت افشین گرفت.صدای گلوله همه جا پیچید.افشین روی زمین غلط خورد.چشمام روی افشین قفل کرد... امکان نداشت.نفسم بالا نمیومد.مسعود کلت رو انداخت زمین و بهم گفت.
- خب...تو باید یه ذره به من سرویس بدی بعد بمیری اینجور که نمی شه...
داشت میومد طرفم- یگانه اونو ولش کن...تیر خورد به قلبش.مرد..
جیغ زدم- نه...
مسعود جلوی چشمام روی زمین افتاد.دویدم سمت افشین که کلت از دستش افتاد زمین.سرش رو توی
بغلم گرفتم.موهاش رو ناز کردم.خون رو از روی صورتش پاک کردم.بغض داشت خفه م می کرد.چشماش رو بوسیدم.چشماش رو باز کرد.داشت برای آخرین بار بهم نگاه می کرد.چشماش بهم می گفت داره می ره.
هینی کردم- افشین...توروخدا...افشین.
خندید- چی تورو خدا؟ چی می خوای خانومی؟
- من دیگه طاقت ندارم افشین...من...
زدم زیر گریه.
- من طاقت ندارم ببینم گریه می کنی یگانه من...نذار آخرین تصویر توی مغزم چشمای پر از اشکت باشه.
دید به حرفش گوش نمی دم با آخرین توانش جدی گفت- می گم گریه نکن.
- زور نگو.
بی حال خندید- عشق من...
بوسه ای طولانی روی لب هاش زدم.دستمو محکم گرفته بود اما یهو شل شد.با ترس بهش نگاه کردم.چشمای بازش بهم خیره مونده بودن.دستمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم.سرش رو از روی پاهام برداشتم و آروم گذاشتمش زمین.کلت رو برداشتم و افتان و خیزان به از اون خونه لعنتی خارج شدم.دو تا کار ناتموم داشتم.
****

 


آرتین در اتاقش مطالعه می کرد که تلفنش زنگ خورد
- بفرمایید؟
- سرگرد رضایی؟
- بله خودم هستم...
- برادر سرگرد افشین رضایی هستین؟
- بله...اتفاقی افتاده؟
- بنده سروان ناصری هستم...راستش...
- می شه ادامه حرفتونو بگین خانم؟
- می شه تشریف بیارین بیمارستان ....
- نیم ساعت دیگه اونجام.
آرتین اونقدر سریع به بیمارستان رسید که متوجه نشد دقیقا چطور زمان گذشته بود.از ماشینش بیرون پرید و وارد بیمارستان شد.خودش رو به پذیرش رسوند
- ببخشید ...بیماری به اسم افشین رضایی دارین؟
- برای چی بستری شدن؟
- احتمالا اصابت گلوله ...
پرستار نگاه متعحبی بهش کرد- یه لحظه...
کمی توی کامپیوترش گشت اما چیزی پیدا نکرد.سرش رو بالا آورد تا جواب آرتین رو بده که توجه آرتین به جایی دیگه معطوف شد.
- سرگرد رضایی.
آرتین نگاهی به زن چادری کرد- سروان ناصری؟
- بله قربان...اگه میشه با من بیاین...
- افشین کجاست؟
- قربان برای چند دقیقه...
آرتین بی طاقت دنبال سروان ناصری راه افتاد.ناصری جایی ایستاد.حواس آرتین جمع نبود و نزدیک بود به این سروان تازه رسیده برخورد کنه.سرهنگ رازقی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و اون رو نگاه می کرد.
آرتین احترام گذاشت- قربان.
- آزاد سرگرد...بیا اینجا.
آرتین از انعطاف سرگرد شگفت زده شد اما به روی خودش نیاورد.
آرتین کنار سرگرد نشست.
- ببینی پسرم...توی زندگی ممکنه هر اتفاقی بیفته.ناملایمت ها مال همه ست.
مشکوک نگاهش کرد- اگه ناملایمت های زندگی با من رو می گین...خیلی بیشتر از بقیه آدما بوده.
- هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشتر می دهند
- می شه بپرسم منظورتون از این مقدمه چینی ها چیه؟ افشین کجاست؟
- افشین....افشین...
- افشین چی؟
- افشین رفته بوده به یه خونه ای...که اونجا با صاحب خونه یه درگیری پیش میاد...و
سرهنگ نفس عمیقی کشید- تیر می خوره.
- خب...اون صاحب خونه کی بوده؟
- بر طبق شواهد...سه نفر اونجا بودن.یه زن...دو مرد.
آرتین با بی طاقتی گفت- هویتشون؟
- زن..یگانه رنجبران...مرد ... افشین رضایی و مسعود مظفر.
آرتین از جا پرید- مسعود؟ دستگیرش کردین؟ یگانه رو چی؟ افشین حالش خوبه؟
- فقط یه نفر زنده از اون خونه بیرون اومده.
آرتین با ناامیدی گفت- کی؟
- یگانه رنجبران.
- یعنی...یعنی...چی؟ اف...افشین...پس؟
سرهنگ به زمین نگاه کرد.
آرتین نعره زد- افشین مرده؟
سرهنگ چیزی نگفت.آرتین با حرص گفت- یگانه می کشمت.
شروع کرد به داد و هوار کردن.سه پرستار مرد قوی هیکل به سمتش دویدن اما نمی تونستن مهارش کنن.آرتین دیوونه شده بود.یکی از پرستارا رو هل داد که خورد به دیوار و ناله ش بلند شد.یه دکتر زن آمپول آرام بخشی آورد تا برای چند ساعت آرتین رو آروم کنه اما سوزن توی دست آرتین شکست.چشم آرتین به زن افتاد.آرتین یه دفعه آروم شد.با خودش فکر کرد چشمای این سبزه...چشمای یگانه سبز بود. دو پرستار رو هل داد و با دست هاش دکتر رو گرفت و داد زد.
- یگانه خفه ت می کنم.
دکتر دست و پا می زد و نمی تونست خودشو نجات بده.یه دفعه آرتین پخش زمین شد.سرهنگ با قنداق تفنگش به گردن آرتین زده بود و اونو بیهوش کرده بود.آرتین رو به اتاقی بردند.
دکتر درحالیکه گردنش رو می مالید روی صندلی نشست.سروان ناصری پیش دکتر رفت.
- سلام.
دکتر به قیافه ای خسته بهش نگاه کرد- سلام...
- ازتون عذر می خوام.
- شوهرتون هستن؟
- خیر.
- چه اتفاقی افتاده بود؟
- برادرش رو کشتن.
دکتر با تعجب به در اتاقی که آرتین توش بود نگاه کرد و آروم گفت- خدابیامرزتش.
****

 


- مطمئنی خوبی؟
- بله خوبم...اون همه آرام بخشی که شما بهم زدین خوب نبودم جای تعجب داشت...
دکتر شونه ای بالا انداخت و به طرف در رفت.
- دکتر...
دکتر برگشت و به آرتین نگاهی کرد- بله؟
- منو ببخشید...من...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم...
- مشکلی نیست...من یه روانشناس...
- دکتر من اون لحظه دچار شک عصبی شدم...فقط اون لحظه اونم به خاطر مرگ برادرم...همین احتیاجی به روانشناس ندارم.اگه می شه برگه مرخصی رو امضا کنین می خوام برم خونه م.
- اما...
- دکتر من حالم خوبه.
ساعتی بعد آرتین تک و تنها توی خونه ش نشسته بود.خونه ای که از پنج نفر ساکنینش فقط یه نفر مونده بود.و همه اینا زیر سر یگانه بود.
آرتین غرغر کرد- یگانه...یگانه دستم بهت برسه..
زنگ در زده شد.آرتین در رو باز کرد و با دیدن شخص پشت در منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و اونو به داخل کشید.بعد یگانه رو پرت کرد توی پذیرایی.سر یگانه به میز خورد و صورتش درهم رفت.آرتین به سمت یگانه می رفت.یگانه از جاش پرید- صبر کن.
آرتین غرید- چرا موقع کشتن برادرم تو صبر نکردی؟
یگانه جیغ زد- من افشین رو نکشتم.
- باورش سخته...غیر ممکنه.
آرتین شونه یگانه رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.ناله یگانه بلند شد.آرتین دستشو گذاشت روی دهن یگانه.زیر گوشش گفت.
- یگانه...تو مستحق عذابی...باید بمیری...با زجر بمیری.
آرتین تعجب کرده بود که چرا یگانه از خودش دفاع نمی کنه.طنابی برداشت و دست و پاشو بست به صندلی و خودش نشست روبه روش.
- خب...خودت بگو چجوری بکشمت؟
- به من گوش کن...
- نه تو به من گوش کن...اشتباه بزرگی کردی که اومدی اینجا...
- من افشین رو نکشتم...کار مسعود مظفر بود.
- گلوله کلت لعنتی تو، قلب برادر بدبخت منو شکافت...
- مسعود کلتم رو برداشته بود...
- برای چی اومدی لعنتی...
- اومدم ازت کمک بخوام...
- برای کشتن خودم؟
- برای پیدا کردن یاشار.
آرتین اشکارا جا خورد- یاشار؟
- آره برادرم.
- مگه نمرده؟
- نه...مسعود گفت نمرده.
- به من چه؟ یاشار چندین سال هست که گم شده...
- باید پیداش کنیم...
- باشه قبلش باید به خاطر کشتن برادرم سرت بره بالای دار...
-به خدا من افشین رو نکشتم...من دوستش داشتم.
آرتین دیوانه شد.چنان سیلی به گوش یگانه زد که یگانه با صندلی روی زمین پرت شد.آرتین یگانه رو بلند کرد...
- از عشق و عاشقی حرف نزن که حال خودمو نمی فهمم و لهت می کنم.
یگانه گرمای خون رو که از بینش راه افتاده بود حس کرد.
- ببین من مرض نداشتم که اینجا بیام و خودمو توی هچل بندازم...من می خوام انتقام افشین رو بگیرم...
- تو در حدی نیستی که...
- آره...من در اون حد نیستم ولی بذار خودمو بهش برسونم.باید یاشار رو پیدا کنیم.یاشار قطعا زنده ست و داره در مورد ای عوضیا اطلاعات جمع می کنه...اونو که پیدا کنیم می تونیم با کمکش مرجانه رو پیدا کنیم.می تونیم باندشونو متلاشی کنیم.باورم کن...من آدم عوضی هستم...
- تو باید سرت بره بالای دار.
- باشه ... من آخرش می میرم اما بذار اول انتقام خون ریخته شده افشین رو بگیریم بعد...خواهش می کنم.مهتاب رو پیدا کنیم..بدون کمکت تو نمیشه...
آرتین به عکس برادرش که توی پذیرایی به دیوار بود نگاه کرد.به جوانی افشین از دست رفته ش افسوس خورد و روی زمین تا شد.وقتی سرش رو بالا آورد یگانه از سرخی چشماش بهت زده شد.یه کلمه از لای دهان قفل شده آرتین شنید- باشه...

 


****
- خب...ببین من از چند نفر که می شناختمشون در مورد یاشار پرسیدم.یه نفرشون دیدتش...
- خب؟کجا؟
- طالقان.یه روستا به اسم سوهان.
- اونجا چرا؟
- چراش رو نمی دونم...فقط مادرم مال اونجا بود...
- اونجا خونه داشتین؟
- آره...ولی من نرفتم اونجا
- خب بریم...
- فقط...
- چی؟
- می شه یاسین هم بیاد؟
- نه...
- خواهش...
- یگانه خودتو به زور تحمل می کنم...
یگانه اخم کرد- بریم.
نزدیک سه ساعت در راه بودند.
- نمی دونی این سوهان کجاست؟ از کجا می رن؟
-گفتم که... من هیچ وقت طالقان نرفتم....از اون پیرمرده بپرس.
به پیرمردی اشاره کرد که داشت کنار جاده خاکی راه می رفت.آرتین کنارش نگه داشت.
- پدر جان..
پیرمرد نگاهشون کرد.آرتین ادامه داد- سلام...ببخشید شما می دونی سوهان از کجا می رن؟
- سوهان؟ سوهانم جایه؟ بیا بریم فشندک بهت شیر می دیم ماست می دیم.
یگانه خندید و به آرتین گفت- یه کم با سوهانی ها مشکل دارن...
به هر شکلی بود بالاخره آدرس رو از پیرمرد گرفتن و وارد روستای سوهان شدند.از جایی به بعد دیگه ماشین رو نبود.از ماشین پیاده شدند و کمی راه رفتند تا به یه پیرزن رسیدن که جلوی خونه ش نشسته بود.
یگانه- سلام مادر...
- سلام عزیزم.سلام دخترم
- مادر شما می دونی خونه مهری خالقی کجاست؟
- شما دخترشی؟
- آره مادر...
- منو نمی شناسی؟
- نه والا.
- من دوست صمیمی مادرتم...بذار ببینمت.چقدر شبیه شی.خودش کجاست؟
- فوت کرده.
فشاری که آرتین به دست یگانه آورد باعث شد چهره یگانه از درد جمع بشه.به زور دستشو از توی دست آرتین بیرون کشید.
- مادر بهم می گی کدوم خونه ست.
پیرزن خونه ای رو نشون داد- همونه...داداشتم اونجاست..
یگانه نگاهی به ارتین کرد و شروع کرد به دویدن به سمت خونه.

- وایستا....
ارتین اینو گفت و پشت سر یگانه شروع کرد به دویدن.هر دو پشت در خونه ایستادند.یگانه نگاهی به آرتین کرد و چند ضربه به در زد.صدای مردانه ای رو شنیدند.
- حوا خانوم به چیزی احتیاج ندارم....
یگانه با بی طاقتی دوباره در زد.در باز شد و قامت مرد بلندقدی از پشت در نمایان شد.یاشار به یگانه نگاه کرد و یه دفعه چشماش گرد شد...
- یگانه؟
یگانه نفسش رو حبس کرد.می ترسید دوباره رو دست بخوره.
یاشار اخمی کرد- برای چی اومدی اینجا؟
نگاه یاشار به آرتین افتاد.
- شماها...برای چی اومدین اینجا؟ آرتین تو منو از کجا پیدا کردی؟
یگانه- یاشار...
یاشار داد زد- حرف نزن یگانه.حرف نزن...فقط دهنتو باز کن تا ببین چطور می کوبم تو دهنت که دندونات خورد بشه.
آرتین- یه دقیقه صبر می کنی؟
یاشار هیچ تغییری نکرد- چی کار دارین؟
- بذار بیایم تو.
- همینجا بگو؟
آرتین سری تکون داد- تو با مسائل خیلی محرمانه آشنایی نداری؟
یاشار یگانه رو نشون داد- فکر نکنم اون موقع ها جلوی یه قاتل درمورد مسائل محرمانه حرف می زدیم. می زدیم؟
- بذار بیایم تو برات توضیح می دم.
آرتین دست یاشار رو که جلوی درگاه رو گرفته بود زد کنار رو وارد شد.یگانه سر جاش موند.آرتین نگاهی به یگانه کرد.وقتی دید دختر قصد ورود به خانه رو نداره دستشو گرفت و کشید طرف خودش.یاشار پوفی کرد و در رو بست.
یاشار نگاهی به دوست قدیمی اش کرد- افشین چطوره؟
آرتین ناله کرد- مرده...
- چی؟ کی کشتتش؟
یگانه – مسعود مظفر...
یاشار انگشت تهدید به سمت یگانه گرفت- ببینم مگه من نمی گم اون دهنتو باز نکن؟ نمی گم؟
به آرتین رو کرد- این از کجا می دونه کی افشین رو کشته.
- اونجا بوده.
- و باور کردی که داره راستشو می گه...این دختر یه روده راست تو شکمش نیست.
- راست می گه...اثر انگشت مسعود روی کلت بود.
- مگه اثر انگشت مسعود رو دارین؟
- مسعود مرده.
یاشار خنده ای عصبی کرد- ای خدا...همه اینا بازی اینه...بازی این احمقه.
یگانه آتیشی شد- یاشار یه دفعه دیگه به من توهین کردی نکردی ها...
- مثلا چه غلطی می کنی؟
- ممکنه کاری رو که سالیان پیش نکردم رو الان بکنم.
- پس بگو...این بیچاره رو فریب دادی که بیای منو بکشی.الان از کی دستور می گیری؟
- انقدر تند نرو...ما اومدیم جناب عالی رو پیدا کنیم که با کمکت بتونیم باند مسعود رو از بین ببری.مسعود به من گفت تو زنده ای.اومدم دنبالت و با من اینجوری رفتار می کنی...
- تو قصد کشتن منو داشتی...و فکر نکن نمی دونم کی فرنود رو کشته.
- من مجازات خواهم شد اما بذار متلاشی شدن این باند رو ببینم.
- اصلا تو از کجا می دونی که من اطلاعات دارم؟
- چون می شناسمت...می دونم چجور آدمی هستی.
یاشار از خواهرش رو برگردوند- من به تو اعتماد ندارم...
یگانه جیغ زد- بگو می ترسم.
یاشار منفجر شد.گردن یگانه رو گرفت و کوبیدش به دیوار.آرتین خشکش زد.فریاد یاشار توی گوش یگانه می پیچید.
- من ترسوام؟ منی که هشت ساله دارم تو خفا...از این آشغالا مدرک جمع می کنم تا بکوبمشون زمین؟ من ترسو نیستم...از این آرتین بپرس که منو خیلی بهتر از توی احمق می شناسه...چی فکر کردی؟ فکر کردی چون چهارتا آدم کشتی الان گادفادر زمان خودتی؟اون موقع که جلوی چشمام مادرم رو کشتن ترس دیگه تو وجودم نیومد....فقط واسه توی کثافت نگران بودم که تو منجلاب نیفتی که...سخت اشتباه کردم... تو... خود... منجلابی...تو ...خود.... کثافتی...
رنگ صورت یگانه رو به کبودی رفت.آرتین به خودش اومد و به سختی یاشار رو از یگانه جدا کرد.آخرین جملات یاشار مثل سیلی توی گوش یگانه می خورد...یگانه حس کرد داره هوشیاریش رو از دست می ده.آخرین صحنه ای که دید درگیری بین آرتین و یاشار بود.

 


*****
- یگانه...یگانه
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم.یاشار بالای سرم بود.خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد چی شده و رومو برگردوندم.
- یگانه حق داری عصبانی باشی...ولی...منو ببخش.خیلی عصبانی بودم.
جوابشو ندادم.
- تا یه ربع دیگه یاسین می رسه اینجا.
خوشحال شدم ولی عکس الملی نشون ندادم.
- یگانه ...باشه...از من متنفری باش...ولی می خواستم بهت بگم با هم همکاری کنیم.
می خواستم داد بزنم و بگم می خوام صدسال باهام همکاری نکنی.
یاشار - ولی قبلش می خوام که بریم و بابا رو ببینیم.از آخرین اطلاعاتی که ازش دارم وضعش خیلی خرابه...
- چرا...؟
یاشار - چون...دکترش گفته ممکنه زمان کمی برای ادامه زندگی داشته باشه.
چشمام رو بستم.
- داره راحت می شه...
یاشار - آره اما می خوام یه کار دیگه هم بکنم.
- چی؟
یاشار - یه ذره نامادری نامردمون باید مزه ترس رو بچشه...یادمه خیلی عذابت می داد.
- من ازش انتقام نمی خوام بگیرم.
یاشار - ولی من می خوام...برای همه اون سالهایی که از دست رفت.
- نمی دونم می خوای به چه نتیجه ای برسی اما....تمام چیزی که من از برادرم ساختم وقتی که منو کوبوندی به دیوار فروریخت.
یاشار - انسان ممکن الخطاست دختر.
- که چی؟
یاشار - تو کم خطا نکردی...
- الان اینجایی که خطاهای منو به رخم بکشی؟
یاشار - نه...دارم می گم بذار دوباره به زندگی برگردیم.
نگاهش کردم- می دونی زندگی برای من چه مفهومی داره؟
چیزی نگفت.
- عین یه سطل آشغاله...که بوی گندش همه دنیا رو پر کرده پس خواهش می کنم...
لبامو کش دادم- خواهش می کنم با من از زندگی دوباره حرف نزن چون تو همین اولیش مثل خر موندم دومیش پیش کش.
اخمام رو کردم تو هم- بعدشم...من فقط می خوام انتقام افشین رو بگیرم که جلوی چشمام پرپر شد.
یاشار - می خواستی انتقام منم بگیری که...آرتین گفت..
- حالا که زنده ای.انتقام زنده ها رو هم که نمی گیرن چون خود زنده ها بلدن چکار کنن.
یاشار - یعنی کلا رابطه ها رو می خوای کات کنی؟
- رابطه ای تو زندگی من نمونده که بخوام کاتش کنم یا نه.
یاشار - یگانه ناامید...
- ناامید؟ می دونی تا الان چند نفر به خاطر من مردن؟
زدم زیر گریه-یاشار...من ... من افشین رو دوست داشتم.
ماه من تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، حرفامو به خاطر بیار
شاید این بار آخره، لحظه ها داره میگذره، تازه شو تا یادت نره
پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن
ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن
گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن
این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای
مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای
این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای
این تویی تو شبای تار، چشماتو روی هم بزار، خورشیدو به خاطر بیار
اون که گل به تو هدیه داد، تا ابد عاشقت میخواد، تازه شو تا یادت بیاد
پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن
ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم میشن
گریه کن پای رازقی، گریه کن پای نسترن
این تویی که شکسته ای، این تویی اگه خسته ای
مثل من اگه عاشقی، چشماتو اگه بسته ای
این تویی که یادت میره، عهدایی که شکسته ای


*****
- سلام خواهر کوچولو.
یگانه بی اعتنا به یاسین با گوشیش ورمی رفت.
- جواب سلام واجبه خواهری.
یگانه سرش رو بالا گرفت و از دیدن صورت یاسین بهت زده شد.
یاسین - چیه مگه عزراییل دیدی؟
یگانه دستی روی زخم های صورت برادرش کشید- اینا...کار کیه؟
یاسین- یاشار قلابی.
یگانه- عوضی...
یاسین- عیب نداره خانومی...
یگانه- حیف که مرده وگرنه دو سه بار دیگه می کشتمش.
یاسین سری تکون داد- شنیدم می خوای دست عوامل اون باند رو رو کنی؟
یگانه- درست شنیدی.
یاسین- خودت چی می شی؟
یگانه خودشو به نشنیدن زد.یاسین تکرار کرد.
یاسین- خودت چی؟
یگانه به چشمای برادرش نگاه کرد- تو چی فکر می کنی؟
یاسین- راستش رو بخوای عاقبت خوبی برای این قضیه نمی بینم.
یگانه- دقیقا درسته.
یاسین- یعنی می ذاری پلیس دستگیرت کنه؟
یگانه- پلیس هیچوقت توانایی انجام اینکار رو نخواهد داشت...مگه من مرده باشم...
صدای یاشار اونا رو از حرف زدن بازداشت- خیلی از خودت مطمئنی یگانه.
یگانه – چرا نباشم برادر گلم؟ تا الان که نشده...
یاشار- می دونی همین الان می تونم دستگیرت کنم؟
یگانه- آره...ولی اینکار رو نمی کنی.فعلا بهم نیاز داری..منم بهت نیاز دارم.بدون همدیگه این کار انجام نمیشه.
یاشار-خوشم میاد می فهمی چی به چیه.
یگانه کلتش رو برداشت و دستی بهش کشید.
یاسین- قشنگه...
یگانه- می دونم...چشما رو خیره می کنه.
یاشار- یه وقتایی حس می کنم اون خانواده ت هست نه ما...
پشتتش رو به اونا کرد- حاضر بشین می خوایم بریم بابا رو ببینیم.



نظرات شما عزیزان:

زهراT
ساعت0:20---27 ارديبهشت 1393
افشين?????!!!!!!!!!!!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب