هنری رانکن بورگ، مدیر شرکت سوئیسی، ریاست جلسه را برعهده داشت و مدام بیصبرانه به ساعتش نگاه میکرد. ساعت یازده بود و سر آرتور زمان شروع جلسه را ده و سی دقیقه تعیین کرده بود. بحث و گفتگو بین مدیران هر لحظه گرمتر میشد. همه آشکار و پنهان به ساعت نگاه میکردند. درست ساعت یازده و ده دقیقه، زنگُ تلفن بنفضِ سالن به صدا درآمد. رانکن بورگ رییس جلسه، تلفن را برداشت. صدایی گفت : ( از پاریس میخواهند با شما صحبت کنند! )
لحظهای گذشت. سر آرتور بُنهال با صدای خشمگینی پرسید : شما رانکن بورک هستید ؟
- بله . و با لحن آهسته اما سرزنش آمیزی گفت: همه منتظر شما هستیم!
بُنهال حرف او را نشنیده گرفت و گفت : خوب به حرفم گوش کنید تا بتوانید آن را درست به همهی همکاران منتقل کنید. شما کسی را به نام دکتر سالوینی میشناسید ؟
- نه قربان !
سر آرتور گفت : یکی از مدیران به ما خیانت کرده … !
رانکن بورگ وحشتزده به فکر فرو رفت.
- بنابراین یک خائن میان ما وجود دارد. امروز صبح سالوینی از ورسای به من تلفن زد و گفت که یکی از مدیرانِ ما، همهی اطلاعات را در اختیارش گذاشته است. او همهی مسائل مربوط به نوشابهی جدید را از شیوهی شروعِ خط تولید آن تا جزئیات طرحهای تبلیغاتی و حتی شکل و اندازهی بطریای که هنوز عرضه نشده ، به او گفته.
رانکن بورگ که به شدت تعجب کرده بود، پرسید : چهطور ممکن است ؟
- او پنجاه هزار پوند استرلینگ حقالسکوت خواسته و ما فقط بیست و چهار ساعت مهلت داریم. موضوع را به همکاران بگویید. من الان به طرف لیسبون پرواز میکنم تا با نمایندهی سالوینی ملاقات کنم. امشب در ژنو هستم. زمان جلسهی امروز را به ساعت بیست و دو تغییر دهید. فهمیدید ؟
رانکن بورگ پریشان خاطر سری تکان داد و گفت: بله ، سر آرتور!
- به همکاران بگویید که حتما خائن اشتباهی مرتکب میشود و او را میشناسیم.
بعد صدای تق تق و صدای خش خشی آمد و تلفن قطع شد. رانکن بورگ در حالی که دستش میلرزید ، گوشی را گذاشت.
همه حیرت زده به او خیره شده بودند.
هراسان گفت : <خیلی عجیب است!> بعد لیوان آب را برداشت، جرعهای نوشید و گفت : همکاران عزیز! سر آرتور اطلاع داد که جلسه را به تاخیر بیندازیم و آن را امشب ساعت بیست و دو تشکل دهیم.
ضمنا باید مسئلهی بسیار مهم دیگری را هم به اطلاعتان برسانم.
سپس سینهاش را صاف کرد و گفت : دوستان در میان ما یک مدیر خائن پیدا شده. خائنی که همهی طرحها و برنامههای نوشابهی جدید را، حتی شکل بتریاش را در اختیار شخصی به نام انریکو سالوینی گذاشته. او از همهی اقدامات تبلیغاتی ما و حتی شکل و اندازهی بطری جدید باخبر شده. حالا پنجاه هزار پوند حقالسکوت میخواهد.
رانکن بورگ دوباره سینهاش را صاف کرد و گفت : سر آرتور از من خواست به شما بگویم که تا امشب خائن را پیدا خواهد کرد.
سکوت مرگباری در سالن حکمفرما شد. بورگ به صندلی تکیه داد، آبش را تا آخر نوشید و زیر لب زمزمه کرد : چه بدبختی بزرگی … !
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 36
بازدید ماه : 205
بازدید کل : 48743
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1