ساعت چهار را نشان می داد که سرهنگ آریان و شائول به ویلای آقای درخشان رسیدند. دم در هر دو پیاده شدند شائول نفس عمیقی کشید وبا صدای بلندی گفت "خدایا شکرت چه هوایی "کوهستان زیبایی بود مه کم کم پایین تر می آمد وهمه جا را احاطه می کرد.سرهنگ بازنشسته نگاهی به ویلا انداخت ویلا هم کم کم در مه غرق می شد او نگاه معنی داری به دوستش کرد و گفت"مثل قصه هاست سرد مه آلود وزیبا و ترسناک " شائول پرسید "در بزنم؟ ؟آریان که هم چنان غرق در تماشای کوهستان و ویلا بود جواب داد "آره بزن"شائول خواست دربزند که متوجه شددر بازاست برگشت وباتعجب گفت حسن دربازه.آریان گفت "بهتر . بازکن ماشینوببریم تو"در همین حین پیرمردی قد خمیده از داخل ویلا بیرون آمدو با صدایی دو رگه سلام کرد پرسید "شما هم مهمون آقا هستین؟ ؟آریان با گشاده رویی ومهربانی پاسخ داد "بله حاجی " پیرمرد سری به علامت اطمینان تکان دادودر را برای آنها باز کرد .شائول ماشینش رابا راهنمایی پیرمرد پشت ویلا برد .سرهنگ در حالی که به طرف ساختمان قدم می زد غرق تماشای مناظرودرختانی بودکه پاییز به انها هم رحم نکرده بود .شائول وپیرمرد هم به او پیوستند سرهنگ از پیرمرد اسمش را پرسید واو جواب داد "کاظم" -عمو کاظم آقای درخشان اومده؟پیرمرد در حالی که انگار زیاد از انها خوشش نمی آمد جواب داد"نیومده اما تا شب حتمامیاد" -شما باغبون اینجا هستین؟ "بله آقا" شائول که نگران به نظر می رسید گفت "فکر کنم هوا می خواد بباره اگه خدای نکرده برف زیادی بیاد ........ " او حرفش راادامه نداد اما معلوم بود که منظورش چیست عمو کاظم با همان ته لهجه ای که داشت گفت"البته آقا امسال اینجا اصلا برف نیومده سالهای قبل از آبان شروع می کرد" آریان دستش را دراز کرد وبا لبخندی گفت "از پا قدم ما شروع کرده عمو کاظم "پیرمرد نگاهی به آسمان کرد وگفت " خدا رو شکر"سرش را پایین آورد و گفت "آقایون بفرمایید تو هوا داره سرده میشه راستی اسم شریفتون ؟"آریان گفت "من حسن آریان وایشون هم دوست من شائول هستن" پیرمرد ابروانش رادرهم کشید وبا تعجب پرسید "شائول این دیگه چه جور اسمیه؟ شائول جواب داد "یه اسم عبری من یهودی ام "پیرمرد با شنیدن این کلمه گفت "یهودی....... خدای بزرگ " حاضران در پذیرایی به احترام تازه وارد ها برخاستند .آریان و شائول بعد از احوالپرسی خودشان را معرفی کردند و نشستند حاضران که دو زن و سه مرد بودند یکی یکی خودشان را معرفی کردند: مردی که حدود پنجاه ساله بود و ریش ستاری داشت و آدم خوش رویی بود خودش را معرفی کرد "من سرهنگ تابش هستم اهل تهرانم "مردی که در کنار آقای تابش نشسته بود سینه اش را صاف کرد و گفت"من دکتر دری هستم کانادا زندگی می کنم شریک آقای درخشانم" زنی که روبه روی آنها نشسته بود وحجاب درستی هم نداشت و آرایش خیلی غلیظی هم کرده بود رو به سرهنگ و شائول کرد و گفت "من سارا مگردیچیان هستم اهل اصفهانم و به دعوت خانوم درخشان که دوست صمیمی منه اومدم ویلا"و مردی که میانسال بود و با بقیه سنخیتی نداشت و معتاد به نظر می آمد خودش را رضا و همسرش را مارال معرفی کرد .
عمو کاظم با سینی قهوه از آشپزخانه به پذیرایی آمد و آن را بین مهمانها تقسیم کرد سرهنگ تابش پرسید" آقا کاظم پس آقای درخشان کی میاد؟"_ والا آقا سه شنبه اومد اینجا وگفتش که برای آخر هفته مهمون دارم آماده باشِ اگه چیزی کم کسر داری بگو بگیرم دیگه از اون روز دیگه نیومدن اینجا ولی حرفش حرفه حتما تا تاریک شدن هوا می اد"دکتر با لحنی عجیب گفت"البته اگه هوا اجازه بده بیرون رو نگاه کنید چه برفی داره میاد"ناخود اگاه همه به طرف پنجره برگشتند او راست می گفت بارش برف شروع شده بود.
سرهنگ تابش رو به آریان کرد و پرسید"شما همون سرهنگ اداره آگاهی تهران نیستن"؟ آریان پاسخ داد "بله شما منو از کجا میشناسید"؟ تابش با شوقی وافرگفت"جناب سرهنگ کسی تو ایران وجود نداره که صفحه حوادث روزنامه ها رو تو این چند ساله خونده باشه و شما رو نشناسه ((هرکول پوآروی ایران)) من واقعا خیلی خوشوقتم که در کنار شما هستم "سرهنگ چهره ای متواضع به خودش گرفت وگفت"چند ماهه بازنشسته شدم" تابش سری از روی حسرت تکان داد وگفت "حیف شما....... البته راحت شدی برو واسه خودت حال کن منم الان یه ساله بازنشسته ام تلافی سی سال رو تو همین یه ساله در آوردم " شائول حرف تابش را قطع کرد و گفت"منم خیلی بهش میگم اما ایشون سرش برای دردسر درد می کنه دکتر دری پرسید"جناب آریان شما با آقای درخشان نسبتی دارین"؟آریان کمی جابجا شد و پاسخ داد"دوست قدیمی همدیگه هستیم راستش ما با هم وارد پلیس شدیم اما رضا بعد از چند سال استعفا داد و اومد بیرون"سرهنگ تابش با تعجب گفت "اه پس آقای درخشان هم نظامی بودن ....... آخه من خیلی وقته ایشون رو می شناسم اما نمی دونستم "خانم سارا با صدایی خیلی تحریک آمیز و نازک بحث را عوض کرد و گفت"آقایون موبایل شما هم آنتن نداره"؟ همگی به گوشی هایشان نگاه کردند او راست می گفت آنتنی وجود نداشت .عمو کاظم سینه اش را صاف کرد و گفت "اینجا معمولا وقتی هوا ابری باشه آنتن نیست " آریان جرعه از قهوه اش را نوشید و به پنجره زل زد برف باشدت هرچه تمام در حال باریدن بود او با صدایی که فقط شائول شنید گفت"اگه یکی دو ساعت بباره دیگه رفتن از اینجا با این را ناهموار غیر ممکنه خدا بهمون رحم بکنه" هوا کاملا تاریک شده بود اما بارش برف هچنان ادامه داشت .سرهنگ تابش کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار می کشید رضا هم داخل مبل خودش را جمع کرده بود و چرت می زد دکتر دری هم دستهایش را بغل کرده بود و غرق در افکارش بود .سارا به این سکوت پایان داد و از عمو کاظم که داخل آشپزخانه مشغول آشپزی بود پرسید"ببخشید برق اینجا چه تامین شده"؟-آب برق اینجا از موتوری که توی موتور خونه ست و منبع رو پر می کنه میاد" آریان نمازش را تمام کرده بود بلند شد و رفت توی آشپزخانه و به عموکاظم گفت"بذار کمکت کنم میز رو بچینیم فکر نکنم دیگه کسی بتونه بیاد ویلا با این وضعیت ما چند روزی اینجا گرفتار شدیم " عمو کاظم قیمه درست کرده بود همگی خوردند شائول که داشت از صندلی اش بلند می شد گفت"واقعا چند سال بود غذایی به این خوشمزهگی نخورده بودم دسنن درد نکنه اقا کاظم "با کمک آریان و مارال میز جمع شد اما هرچقدر اصرار کردند کاظم خودش ظرف ها را شست.
شائول آمد و جلوی ال سی دی بزرگ داخل پذیرایی نشست و آن را روشن کرد بعد از لحظاتی با صدایی بلند و آمیخته به هیجان گفت"بییان اینجا ...... دکتر قبل از همه رسید و پرسید "چی شده"؟ -آقای درخشان شما مرده ...... ببینید " برنامه ای در حال پخش بود که مربوط به صبح همان روز بود گزارشگر گفت" ((همون طور که خدمتتون عرض کردم می خوام با جناب سرگرد الهامی ریئس آگاهی مصاحبه داشته باشیم در موردفوت آقای علیرضا درخشان و همسرشون که دیشب در منزلشون اتفاق افتاده ایشون همون کاندیدای مجلس بودن که قرار بود در انتخابات پیش رو شرکت بکنن.جناب سرگردعلت حادثه چی بوده ؟-با سلام خدمت بییندگان برنامه شما ما هم کمی قبل از شما مطلع شدیم و اومدیم محل البته احتمال زیادهمون طور که شما هم در جریان قرار گرفتین گاز گرفتگی عامل این جریان بوده"گزارشگر پرسید "آیا احتمال داره کسی عمدا این کار رو کرده باشه"؟_داریم بررسی می کنیم هنوز معلوم نیست))
همگی شوکه شدند آریان شبیه مربیانی شده بود که بهترین مدافع اش در دقیقه نود گل به خودی زده باشد .برای لحظاتی سکوتی مرگبار بر فضای ویلا حکم فرما شد عمو کاظم اولین کسی بود که به این سکوت حمله ور شد و باصدای بلندی شروع به گریه کرد "دیگه بدبختترشدم بی کس شدم خدایا....................." رضا او را برد توی آشپزخانه تا آرامش کند .آریان که عمری را درچنین ماجراهایی گذرانده بود در حالی که داشت به طرف پنجره قدم می زد گفت "یا پلیس اشتباه کرده یا پیام دیر رسیده" سرهنگ تابش که می خواست یه جوری خودش را به آریان بچسباند و ادای کارآگاها را در بیاورد گفت" فکر می کنم رقیب های درخشان دستور قتل اونو دادن شما چی فکر می کنید جناب سرهنگ"؟ انگار چیزی از ذهن آریان گذشت او بدون اینکه جواب تابش را بدهد رو به همه پرسید"شما هر کدومتون یه جوری با درخشان ارتباط داشتین چه جوری به اینجا دعوت شدین"؟ دکتر اولین کسی بود که جواب داد"من که با درخشان شریکم چند وقته که اومده بودم ایران اول هفته با هم بودیم که قرار شد امشب اینجا جمع بشیم و مقدمات تبلیغات رو فراهم کنیم" تابش گفت راست می گه چطور مگه جناب سرهنگ "؟ قبل از اینکه آریان جواب تابش را بدهد سارا که معلوم بود حال درستی ندارد با صدایی که اضطراب در آن موج می زد گفت "ما همگی اینجا جمع شده بودیم تا به آقای درخشان کمک کنیم چرا این سوال رو می پرسید په ربطی داره" آریان گفت" آخه من دیشب حوالی چهار صبح با یه اس ام اس به دیدن دوستی دعوت شدم که بیشتر از ده ساله ازش بی خبر بودم و بر خلاف شما برای حل یه معما که نمی دونم چیه به اینجا دعوت شدم "بعد گوشی را از جیبش در آورد و قبل از خواندن آن گفت "در ضمن شائول هم چون عاشق معمای جنایی با من اومد " او پیام را خواند ((جناب آریان دوست دارم یه معمای پیچیده رو برام حل کنی مثل همون معماهایی که به خاطر حل کردنشون معروف شدی .بیا به همون ویلایی که من خیلی دوستش دارم.فرداشب اونجا باش (علیرضا درخشان) )) نویسنده: داوود قدیمی
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 48779
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1