رمان انتقام ما(2)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


یگانه کمکم کرد تا روی تخت بنشینم. بعد رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار کشید و پنجره رو باز کرد. باد خنکی اومد تو اتاق که حسابی سرحالم کرد. خودش هم نفس عمیقی کشید و دستش رو لبه ی پنجره گذاشت: - ببین چه قدر بیرون عوض شده. تو نمی خوای از اون تخت کنده بشی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: - آغاز دوازدهمین روز.چی میگی اول صبحی.
- پاشو بیا حیاط رو نگاه کن.تو چه قدر بی ذوقی دختر.
- من هر چی باشم بی ذوق نیستم...
- فعلاً که دارم میبینم.
خم شد و این ور و اون ور رو نگاه کردو بعد یه دفعه یه لبخند نشست رو لبش و گفت: - دختر اگه بدونی بیرون چه خبره!
- کشتی منو. بگو چه خبره.
- بد جوری تو گلوش گیر کردی.
- چی؟
خندید و اومد سمتم و دستم رو گرفت. از جام بلند شدم و دنبالش رفتم. رفتم کنار پنجره وایستادم که گفت:
--«باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره خیره شد
باز هم در گیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد.».
- چی میگی تو؟
- یه نگاه به بیرون بنداز.
نگاهم رفت سمت خیابون.
چیزخاصی نبود: - منو دست انداختی.کسی اینجا نیست که می گی نگااااا...
وای خدا نزدیک بود پس بیفتم.
برگشتم طرف یگانه و گفتم: - این اینجا چیکار می کنه؟
- اومده تو رو ببینه!
- این که آدرس ...اِاِاِ... نکنه تو آدرس اینجا رو دادی؟
- اصرار کرد. منم آدرس رو بهش دادم.
- وای یگانه...مگه نگفتم حتی علی هم نفهمه که خونه ی من اینجاست!!!
- به خدا خیلی اصرار کرد.
- ای خدا... من از دست تو چیکار کنم؟ من آدرس اینجا رو به بچه های فامیلمون هم ندادم. حالا تو...
- بسه دیگه. داره نگات می کنه.
دوباره برگشتم طرفش. سرش رو بالا آورد و نگام کرد. یه لبخند قشنگ زد و با تکون دادن سرش سلام کرد.
ته دلم یه جوری شد. به یگانه گفتم: - برو در رو باز کن بیاد تو.
- نه بابا. با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی.
- چه قدر حرف می زنی. برو دیگه.
- باشه. تسلیم. حالا بگو ببینم تو هم گلوت...
هولش دادم و گفتم: - برو دیگه.
خندید و از اتاق خواب بیرون رفت. ده دقیقه گذشت تا صدای هونام رو شنیدم. داشت از یگانه حال منو می پُرسید. بعد دوتایی اومدن تو اتاق.
هونام - سلام خانم شفیعی.
خدا می دونه چه قدر از دیدنش خوشحال شدم!
- س...سلام آقای نیکزاد. حالتون چه طوره؟
- ممنون. شما هم که الحمدالله سلامتید؟
- بله. به لطف شما و یگانه و علی خیلی بهترم... چرا نشستید. بفرمائید.
وبا دست به مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق اشاره کردم.
یگانه - بفرمائید بنشینید. من برم یه چایی براتون بیارم، که می دونم حسابی سردتونه.
همین که از اتاق رفت بیرون هونام گفت:
-خب حسابی از درسها عقب افتادین.میخواین چیکار کنین.میدونید که، دو هفته دیگه امتحانا شروع میشه.
-بله میدونم.یگانه قول داده بهم کمک کنه.
-چه خوب.کمکی از دست من برمیاد.
اومم. فکر نکنم.
خندید و گفت : - چه بد!
-چرا؟
-هیچی...هیچی همین طوری گفتم.
چند دقیقه سکوت بینمون شد. نتونستم طاقت بیارم و گفتم: - من کی می تونم بیا دانشگاه؟
- اگه با من باشه که می گم شما این دو سه روز هم زیادی خونه بودید.
- آخه شما که جای من نیستید. به خدا همه جای بدنم درد میکنه... راستی نگفتید چه طوری اون اتفاق برام افتاد؟
- حالا دیگه گذشته و الان هم شما شاد و سرحال اینجایید.
- تو رو خدا بگید دیگه.
- الان نه.
- خواهش می کنم.
یه نگاه بهم انداخت و یه نفس عمیق کشید: - خب مثل اینکه مجبورم بگم. می دونی که من دیر رسیدم و وقتی هم اومدم پیش شما، یزدان گفت شما تو پیست هستید و اون منتظر شده که با من سوار بشه. داشتم شما رو نگاه می کردم که دیدم یکی سرعتش رو زیاد کرد. خیلی زیاد. بعد یه دفعه سر یه پیچ محکم زد به جلوییش. نفهمیدم اون کی بود. اما انگار خیلی بد زده بود بهت که اول سرت خورد به فرمون و بعد کنترل ماشین رو از دست دادی و از جاده منحرف شدی و بعد خوردی به تایر ها و از ماشین پرت شدی بیرون و سرت خورد به زمین.
- مگه من کلاه نداشتم؟
- چرا. اما وقتی افتادی، کلاهت رفت بالا .واسه همین گردن و چونت زخم شدن. یه ضربه شدید هم به سرت خورده. دکتر هم تعجب کرده بود که با وجود کلاه چرا سرت اینجوری شده!
- اون طور که آریا زد، اگه بدون کلاه بودم الان زیر یه خروار خاک بودم.
- خدا نکنه خانم شفیعی.
- نمی دونم چرا جدیداً انقدر بلا سرم میاد. چند وقت پیش هم تصادف کردم. اما خب به خیر گذشت.
- خدا رو شکر. اما مراقب خودتون باشید خانم... شما می دونید که آریا...
زنگ آیفون رو زدن.
- کی می تونه باشه؟
یگانه پرید تو اتاق و گفت: - خب خوشگل خانوم، مه گل اومد. من دیگه برم که امروز کلاس دارم!
صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دستت درد نکنه. خیلی بهت زحمت دادم!
با نگاه معنی داری گفت: - بعداً جبران میکنی گلم.
از هونام هم خداحافظی کرد. چند دقیقه بعد مه گل با سر و صدا اومد تو خونه و با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن: - سلام علیکم خوشگل بلا. چه خبرا؟ به جون تو اگه دیروز می زاشتنا می بردمت دربند یا فرحزاد یه لواشکی بزنی بلکه حالت جا بیاد، اما این گند دماغ هونام مثل بابابزرگها رفتار میکنه. ایش... فکر کرده الان تو یه ذره از اون آلوچه ها بخوری رفتی سینه قبرستون... بگو آخه آدم عاقل، تصادف کرده رودل که نکرده. حالا من می گم این یه فازش کمه تو بگو نه این با بقیه فرق داره و از این حرفا...
هونام با حیرت زل زده بود به من. از خجالت داشتم می مردم. این مه گل ورپریده هم خفه نمی شد که. مدام حرف می زد. صداش همین جور به ما نزدیک میشد که یه دفعه در رو باز کرد: - حالا بیخیال این عصا قورت داده رو. بگو ببینم خودت...
دستش رو دستگیره خشک شد و به هونام که روی مبل نشسته بود زل زد. داشتم می مردم از بس خجالت کشیدم. تک سرفه ای کردم و گفتم: - سلام. چه عجب یادی از ما کردی؟
اما طفلک بدجوری شوکه شده بود. ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت.

هونام نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه دوستتون اومدن و من باید برم!
از خدام بود زودتر بره. این مه گل هم فقط بلد بود گند بزنه!
- خیلی زحمت کشیدید اومدید... ببخشید این دوست من...
- حرفش هم نزنید.خداحافظ.
- خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن ددر اومد، مه گل پرید تو اتاق و گفت: - دختره ی احمق نمی تونستی بگی که این اینجاست. مردم از خجالت. اه.
- تو چی می گی از اون موقع که می ای تو شروع می کنی بلند بلند ور زدن.
- به جون تو دست خودم نیست. تو خونه هم از این سوتیها زیاد می دم...وای خدا یادش میفتم دلم می خواد بمیرم.
- طفلک خیلی خودش رو نگه داشت بهت چیزی نگه. آقاس به خدا.
- آره والا. به جون تو وقتی اومدم تو اتاق و دیدمش دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش... راستی ببینم این آدرس اینجا رو از کجا بلد بود؟
- یگانه گفته.
- اِ...پس اینم آره.
- چی آره.
- تو گلوش گیر کردی. نه؟
- تو هم که عین یگانه حرف می زنی. بابا من به چه زبونی بگم که...
وسط حرفم پرید: - که دوسش داری؟
- پاشو برو بیرون تا نزدم تو سرت. پاشو.
- باشه می رم، ببینم از فردا می ری دانشگاه؟
- اگه خودمم نخوام این هونام منو می بره!
- اِ...نه بابا چه فعال شده این هونام...ولش کن. خودت چه طوری؟
- می بینی که. خوبم.
- وای آهو اگه آریا رو ببینیها دلت براش کباب می شه!
- چه طور مگه؟
- از اون روزی که بیمارستانی هر وقت منو می بینه بهم می گه آدرس خونه ی آهو اینا رو بده تا برم ازش عذر خواهی کنم. باورت میشه این آخرا یه بار گریش گرفت؟
- ندی بهشاااا. خودش هم کشت آدرس رو نده. همین هونام و تو و فرنوش و یگانه هم زیادین چه برسه به اون!
- راستی ببینم پریا نیومد دیدنت؟
- بچه ها بهش نگفتن وگرنه می اومد، اما بابام اگه بدونه من مردم ککش هم نمی گزه!
- چی بگم والا...صبحونه خوردی؟
- نچ.
- پاشو ببینم. از اون تخت کنده شو که برم برات یه صبحونه مشتی درست کنم.
- باشه.
سر میز صبحونه یه دفعه یاد یسنا افتادم و به مه گل گفتم: - ببینم دیگه یسنا نیومد اونجا؟
- نه اما یکی دیگه جاشو گرفته.
- کی؟
- یه آقاییه که هر روز ازم می پرسه تو کجایی؟!؟!
- کی هستاین آقا؟
- اسمش رو نگفت! چشماش زاغه و قدش هم بلنده!
چایی پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. مه گل با دست زد به پشتم و گفت: - چت شد یه دفعه. ببینم این یارو آشنا دراومد؟
- یه دستمال به من بده!
رفت و جعبه دستمال کاغذی رو گذاشت جلوم و گفت: - این یکی دیگه کیه.
- به جون مه گل دیگه دور و ور پسرا نمی پلکم. این یکی هم آشناس.
- آره جون خودت.
- برو گمشو منحرف.
- اصلاً حرف تو درست! اگه می شناستت چرا از من حالت رو می پرسه؟
- تو رو از کجا می شناسه؟
- نمی دونم والا... حالا می گی کیه؟
- دوست آیدین!
- ببینم پشت گوشای من مخملیه؟
- جدی می گم. اسمش هم شروینه!
- اوه... پس اگه دوست آیدینه پس با تو چیکار داره؟
- فقط تا همین حد بدون که باهاش تصادف کردم!
- اِاِاِاِ... پس با اون تصادف کردی؟
- اوهوم.
- دختر تو چه قدر این روزا حادثه ساز شدی.
- شنیدی می گن تا سه نشه بازی نشه؟
- پس منتظر سومی هستی... اولی شروین، دومی آریا. لابد سومی هم هونام!
- ای درد بگیری. زبونت رو گاز بگیر!
- نه بابا. پس تو هم آره.
- پاشو برو یه چایی دیگه برام بریز زیاد حرف نزن.
- اما خودمونیم آهو، خوب کیف می کنی تو این خونه ها.
- آره خب. اما من ترجیح می دادم که با پریا اینا زندگی کنم!
- برو بابا دلت خوشه. همه تو آرزوی یه همچین موقعیتین. یکیش من. فکر کن اگه تهران قبول نمی شدم الان باید چیکار می کردم! نمی دونی چه قدر درس خوندم تا همین جا قبول شم. درسته رشته ای قبول شدم که دوستش ندارم اما به جاش خونمون نزدیکه.
- اما یه دانشگاهی درس می خونی که همه آرزوش رو دارن!
- حالا بیا بیرون از درس و دانشگاه! فردا بریم دربند؟
- تو که منو کشتی! چرا گیرت به دربنده؟
- به جون تو هیچی. فقط می خوام حال این هونام رو بگیرم!
- ببینم نکنه چشمت روشه.
- برو بمیر. تا وقتی آرش هست من به امثال اینا نگاه نمی کنم.
- بیچاره آرش. اما بیخودی دلت رو صابون نزن. آرش از تو خوشش نمی آد.
- خیلی دلش هم بخواد. پسره ی ...
- تا چند لحظه پیش سنگ آرش رو به سینه می زدی.
- ول کن منو. می دونی که من اینجوریم.
- آره یه تختت کمه.
خندید و رفت برام چایی بریزه.

از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم سمت جایی که ماشینم پارک بود. در ماشین رو باز کردم تا سوار بشم که یکی از پشت سرم گفت: - سلام. چه عجب بالاخره پیدات شد!
برگشتم طرفش و گفتم: - سلام. می بینی که!
با تعجب به سر و صورتم نگاه کرد و گفت: - دختر تو با خودت چیکار کردی؟
- شروین امروز حوصله ندارم.
- منم مزاحمت نمی شم. فقط گفتم یه سری بهت بزنم و برم!
- خب.
- چی خب؟
- سر زدی دیگه.
- قبلاً این جوری نبودی آهو. چی شده امروز دمغی؟
- قبلاً، قبلاً بود! الان فرق کرده.
- نکنه امتحان رو خراب کردی؟ هان؟
- برو شروین. بَده جلوی دانشگاه!
- خب کجا می دیدمت. تو این کتاب فروشیها چه طوره؟
و با دستش به کتاب فروشیهای اونور خیابون اشاره کرد.
- شروین خواهش می کنم.
- باشه میرم اما بیا اینو بگیر. بهت زنگ می زنم!
به کاغذی که توی دستش نگه داشته بود نگاه کردم. اینم مثل بقیه.
بهش پوزخند زدم و گفتم: - فکر نمی کردم اهل اینجور چیزا باشی. گفتم بعد از یک ماه اومدی حالم رو بپرسی. نگو تو هم دست کمی از بقیه نداری!
- نه به خدا آهو منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی.
- پس چیه؟
- من که نمی دونم خونتون کجاست! حداقل بهت زنگ بزنم و اینجوری...
- برو شروین که اصلاً حوصلت رو ندارم.
- بابا آهو به چه زبونی بگم من منظورم یه چیز دیگس.
- پس شماره خونتون رو بده.
دستی به موهاش کشید و گفت: - یه خودکار بده ببینم.
از تو کوله ام یه خودکار دادم بهش. پشت همون کاغذ یه شماره نوشت و داد دستم: - بیا. خیالت راحت شد؟
- ای همچین.
خندید و گفت: - دختر زرنگی هستی اما ...
- اما چی؟
- بیخیال. بهم زنگ بزن.
- فکر نکنم همچین کاری کنم.
- پس شمارت رو بده.
- شرمنده!
- یعنی چی؟
- یعنی همین!
سوار ماشین شدم و ازش فاصله گرفتم. نزدیک یک ماه از اون وقتی که تصادف کردم می گذشت. امروز اولین روز امتحانا بود. چشمم رو می چرخوندم تا اون جایی که می خوام رو پیدا کنم. خلاصه یه بیست دقیقه ای تو خیابونا گشتم تا جایی که می خواستم رو پیدا کردم. پیاده شدم و رفتم اون دست خیابون رو در ورودی نوشته بود.«خدمات امور مشترکین». شاید این بهترین راه بود. یه سیم کارت اعتباری خریدم و اومدم بیرون. خوبیش این بود که شارژ هم داشت. واسه شروین sms زدم:
- «اگه خواستی به این شماره زنگ بزن.آهو.»
به چند ثانیه نکشید که جواب داد: - «نظرت عوض شد؟J»
پسره ی پررو: -«اشکالی نداره زنگ نزن. فقط دلم برات سوخت. نخواستم ضایع بشی.»
- «باشه چرا می زنی.شب بهت زنگ می زنم.»
- «باشه.»
- «بای بای»
- «...»
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک هفت بود. رفتم سر یخچال تا یه چیزی پیدا کنم. یه لیوان شیر ریختم و از کابینت بیسکوییت بیرون آوردم. تازه یادم اومد که چند وقته بابا بهم پول نداده. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خونه.پریا گوشی رو برداشت: - بله؟
- سلام پریا.
- سلام آهو جان. چه طوری؟
- خوبم... پریا به بابا بگو پولم رو بریزه. یکی دو روز دیگه تموم می شه!
- دختر تو که خودت می دونی من و بابات باهم حرف نمی زنیم.
- اه...خب می گی من الان چیکار کنم؟
- بیا اینجا خودت بهش بگو.
- به فرنوش می گم بهش بگه. فعلاً خدافظ.
- هر جور مایلی.
تماس رو قطع کردم و رفتم سمت گوشیم. به فرنوش زنگ زدم: - بفرمایید.
- سلام فری.
- مگه من باباتم که بهم می گی فری.
- حالا توام. یه کاری بگم انجام می دی؟
- تا اون کارت چی باشه. اگه درمورد اون آقا خوشگلس که من با کله...
- می شه دو دقیقه حرف نزنی تا بگم؟
- چشم بفرمایید!
- زنگ بزن به بابام بگو پولم رو بریزه به حساب.
- نه بابا. مگه من نوکر توام!
- زنگ بزن فرنوش. می دونی که نه من و نه پریا باهاش حرف نمی زنیم.
- به یه شرط.
- هان؟
- هان چیه بی تربیت!
- تو که از ادب خوبی برخورداری بفرمایی چه امری دارید تا من اطاعت کنم؟
- یه بار این پسره رو دعوت کن خونتون تا ما چشممون به جمالش روشن بشه.
- برو گمشو. اصلاً نمیشه باهات جدی صحبت کرد!
- غلط کردم. تو رو خدا قهر نکن که حوصله منت کشی ندارم.
- پس می گی.
- الان می رم خونتون از دایی پول می گیرم میارم می دم بهت.
- دیگه انقدر زحمت نکش.
- چه کنیم! دختر داییمی دیگه.
- مرسی. حالا که داری زحمت می کشی، برای خودت و خودم از پریا غذا بگیر. حوصله غذا درست کردن ندارم!
- امر دیگری باشد؟
- نوشابه یادت نره.
- خیلی پررویی!
- می دونم.
گوشی رو گذاشت تماس قطع شد. منم رفتم خونه رو مرتب کنم تا وقتی فرنوش میاد شروع به غرغر نکنه!

فرنوش یه پاکت گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه. در پاکت رو باز کردم. وای...بابام ترکونده بود!
- چرا انقدر پول داده؟
فرنوش با یه لیوان چای از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - وای دختر، چه قدر بیرون سرده!
- می گم چرا انقدر پول داده؟
- مگه قبلاً همین قدر نمی داد؟
- این سه برابر پولیه که همیشه می داد!
- مطمئنی؟
- اوهوم.
- یه لحظه صبر کن.
پاکت رو از دستم گرفت و توش رو نگاه کرد. بعد یه کاغذ کوچولو از توش درآورد و گرفت طرفم.
- «پول عیدت هم توش هست»
- چی نوشته؟
- عیدیمه.
- واسه خرید.
- آره.
- کی می ری خرید؟
- فعلاً که حوصلش رو ندارم. شاید هفته آخر اسفند رفتم.
- مگه یه تختت کمه.
- آره کمه. ولم کن تو رو خدا!
- حالا بیا و خوبی کن. خیلی...
صدای زنگ تلفن حرفش قطع کرد: - بفرمائید.
- سلام آهو.
- سلام یگانه جان.
- خوبی عزیزم؟
- آره. تو چی؟
- اِی. چیکار می کردی؟
- بیکار بودم. چیزی شده؟
- نه ...یعنی آره.
- خب.
- آریا...
- اتفاقی افتاده؟
- به مامان گفت که بیایم خواستگاری تو.
یه لحظه قلبم وایستاد: - چی کار کرده؟
- آهو باور کن دوست داره. فقط بعضی وقتا...
- یعنی من اصلاً مهم نیستم؟
- آهو منطقی باش.
- نه عزیزم تو منطقی باش.
- آهو تو رو خدا بهش جواب منفی نده. اون همه چی داره. خونه داره. ماشین داره. درسش هم تموم شه تو شرکت بابام کار می کنه. آخه دیگه چی می خوای؟ اون دوست داره آهو. به خدا اگه باهاش ازدواج کنی خوشبختت می کنه!
- چی می گی یگانه؟ چرا برای خودت می بری و می دوزی. ازدواج چیه؟
- تو رو خدا آهو. باهاش ازدواج کن... باهاش ازدواج می کنی؟
- نه یگانه. من تا نفهمم چی شده جواب نمی دم.
- آریا به خاطر تو قول داده که تحت مراقبت دکترها باشه. اگه قبول کنی اون خوب می شه!
- نه یگانه.
- چرا؟
- آخه چرا انقدر خودخواهی؟ من بیام با کسی که نمی شناسمش و ازش چیزی نمی دونم ازدواج کنم؟ اونم کسی که ازش متنفرم! کسی که اصلاً حوصله دیدنش رو ندارم. واقعاً که یگانه. هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر خودخواه باشی!
- تو باید به اون کمک کنی آهو.
- نه، این کارو نمی کنم.
- اما من راضیت می کنم.
- چه جوری؟
یه سر و صدایی اومد و یکی گوشی رو گرفت: - ببین دختر خانم من مادر آریام. اون انقدر دوست داره که قبول کرده تحت درمان باشه.
- خانم شما چه قدر خودخواهید. من از پسر شما بدم می آد. ازدواج که زوری نیست.
یه دفعه فریاد زد: - چرا هست. تو باید با اون ازدواج کنی!
- بایدی در کار نیست خانم محترم.
- چرا هست. تو چی می خوای؟... پول میخوای؟ دنیا رو به پات می ریزم. عشق می خوای؟ آریا دیوونته. بهترین زندگی رو می خوای؟ خوشبختت می کنه... تو...تو باید با آریا ازدواج کنی!
- خانم شما چی می گید؟ من با پسر شما ازدواج نمی کنم. اصلاً یعنی چی؟ مگه شما چی کار ِ من هستید که بهم دستور می دید؟
گوشی رو قطع کردم. فرنوش روی مبل نشسته بود و نگام می کرد. دوباره تلفن زنگ خورد: - بله؟
- ببین دختر من هم تو رو نمی شناسم اما تو باید به آریا کمک کنی!
- برای من تعیین تکلیف نکن خانم!
- آخه اون چی کم داره؟... از سَرِِتَم زیادیه!
دیگه شورشو درآورده بود: - من ترجیح می دم بمیرم اما یه دیوونه شوهرم نباشه!
یه لحظه ساکت شد.
بعد انگار هرچی انرژی داشت ریخت تو حنجرش و با تمام قدرت فریاد زد: - خفه شو. تو روانی هستی. کثافت... شده باشه با زور تو رو به عقدش در می آرم.
- شتر در خواب بیند پنبه دانه. دیگه مزاحم نشید خانم، وگرنه خوب بلدم حالتون رو بگیرم!
گوشی رو گذاشتم.
فرنوش - چی شده؟
- بیخیال... زنیکه پررو!
- مثل اینکه خواستگار داری؟
- نه... چیزی نیست! اینم یه سوتفاهم بوده.
خندید و گفت: - اما فکر کنم اون خانمی که پشت خط بود خیلی تحت تاثیر این سوتفاهم قرار گرفته بود. فداش شم چه دادی می زد!
- سعی کن به کسی در این مورد چیزی نگی.
- چرا می گی سعی کن؟
- من که می دونم نخود تو دهن تو خیس نمی خوره نیم وجبی!
- نه به خدا. این دفعه دهنم قرصه. حالا پاشو واسه من یه آژانس بگیر!
- می ری؟
- اوهوم. واسه فردا کلی کار دارم!
پاشو برو تو آشپزخونه. کشو اول رو باز کن دفترچه تلفن هست. خودت زنگ بزن!
از جاش بلند شد و لیوانش رو برداشت و رفت سمت آشپزخونه.

از پله ها پایین اومدم. امروز آخرین امتحان رو دادم. به مه گل قول داده بودم که امروز ببرمش هر جایی که دوست داره و مهمونش کنم. به مناسبت سلامتیم. چشم چرخوندم تا مه گل رو پیدا کنم که یکی کوله ام رو گرفت و منو به سمت خودش کشوند.. برگشتم طرفش. آریا بود. اخمام رفت تو هم: - سلام آهو.
- شفیعی.
- خب حالا.
- ولم کن می خوام برم.
خندید و گفت: - تا حالا هم ولت کردم که داری از دستم می ری!
- ولم کن. زشته همه دارن نگامون می کنن.
- ببین آهو من با تو ازدواج می کنم چه تو بخوای چه نخوای!
- خیلی پررو شدی. هی هیچی نمی گم تو سواستفاده می کنی!
- چه سو استفاده ای؟
- تو تا چند روز پیش مسخره بازی در می آوردی و مزاحمم می شدی، بعدش شدی یه آدم آروم و گوشه گیر. الان هم که یگانه و مادرت و خودت ریختین سر من که من باید با تو ازدواج کنم و کلی توهین می کنید. یعنی چی این کارا. به خدا اگه یه بار دیگه دور و ورم پیدات بشه یا مادرت و هر کسی بخواد مزاحمم بشه و اعصاب منو داغون کنه یه کاری می کنم که پشیمون بشی.
- هه... مثلاً چی کار؟
- می تونی امتحان کنی!
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت و گفت: - هی وایستا.
بازوم رو از دستاش کشیدم بیرون و یه سیلی زدم تو گوشش. یه لحظه همه کسایی که نزدیک ما بودن برگشتن طرفمون. خواستم یکی دیگه بزنم که یکی دستمو رو هوا نگه داشت.
- آشغال تا نزدم و داغونت نکردم خودت گمشو برو.
آریا - از کی تا حالا تو شدی همه کاره آهو و من نمی دونستم.
هونام دست منو ول کرد و یه قدم رفت جلو. شاید اگه یه بند انگشت جلوتر می رفت میخورد به آریا. مثل همیشه محکم گفت: - اولاً آهو نه و خانم شفیعی. دوماً، از وقتی که احساس کردم دوسش دارم همه کارش شدم. می فهمی. دوسش دارم. از تو و هرکسی بیشتر. یه بار دیگه هم ببینم که مزاحمش شدی یه کاری می کنم که یه روز با روزبه کردم.
آریا نیشخندی کرد و گفت: - وای ترسیدم... تو هنوز نمی تونی الف رو از ب تشخیص بدی اون وقت می گی دوسش داری و تهدید می کنی؟ اون منو دوست داره. مگه نه؟... یا نه بزار خودش انتخاب کنه!
برگشت طرفم: - خانوم کوچولو بگو منو دوست داری.
تا اینو گفت هونام با مشت زد به صورتش. آریا تلو تلو خورد و رفت عقب. تا هونام خواست بره جلو با دو تا دستم بازوش رو گرفتم و گفتم: - تو رو خدا ولش کنید. برای خودتون بد می شه. اون ارزش اینو نداره که با حراست دانشگاه درگیر بشید.
برگشت و نگام کرد.
- ولش کن. اون ارزش نداره.
- اما تو ارزش داری.
دوباره برگشت سمت آریا و خواست بره طرفش که بازوش رو محکم تر گرفتم و کشیدم: - تو رو خدا هونام.
- کسی حق نداره به تو بی احترامی کنه. کسی حق نداره مزاحم تو بشه. اینم حقشه. تازه بیشتر از این حقشه!
چند تا از بچه های دانشگاه دورمون جمع شده بودن. ملتمسانه نگاش کردم که نفسش رو بیرون داد و گفت: - فقط به خاطر تو.
بعد سرش رو بالا آورد و به آریا گفت: - نزار کاری رو که با روزبه کردم سر تو بیارم.
آریا - روزبه احمق بود. آهو رو دوست داشت اما بهش نگفت و به جاش به تو گفت. تو هم جوابش رو بد دادی. اما من مثل اون نیستم. من می دونم چی می خوام و به دستش می ارم.حتی با زور!
هونام سریع بازوش رو از بین دستام بیرون آورد و رفت سمتش که چند تا از پسرای دانشگاه جلوش رو گرفتن و سعی کردن آرومش کنن. چند نفر هم دست آریا رو گرفتن و بردنش. از دور فرید زد: -اون مال منه. حالا می بینی!
رفتم سمتش و گفتم: - ازت.مُ..تِ...نَ...فِرَم! دیگه هم نمی خوام دور و ورم ببینمت.
رومو برگردوندم و دویدم سمت هونام که روی نیمکت نشسته بود و بهم نگاه می کرد.
- حالت خوبه؟
فقط سر تکون داد. نمی دونستم باید چی بگم و چی کار کنم. خودش راحتم کرد: - کاری که اینجا ندارید؟
- نه.
- پس اگه میشه اینو بدید به دوستتون و بگید بده به صاحبش.
- کی؟
- خانم نوذر رو می گم. آخه ایشون مسیرشون به خونه ی آرش نزدیکه. من امروز کار دارم و نمی تونم برم پیشش. اگه زحمتی نیست دوستتون این کارو بکنه.
بعد از تو کوله اش یه کلاسور درآورد و گرفت طرفم.
توش پُر از برگه بود. روش هم نوشته بود «آرش رستمی».
- بله حتماً.
از جایش بلند شد و به آریا که روی یه نیمکت دیگه نشسته بود و با یگانه صحبت میکرد نگاه پر از خشمی انداخت و گفت:
- من دیگه باید برم... اگه یه بار دیگه مزاحم شد بهم بگید.
- واقعاً ازتون ممنونم .
یه لبخند بهم زد. احساس کردم گونه هام سرخ شد. سرش رو پایین انداخت و گفت: - خداحافظ خانم شفی...آ...آهو خانم.
و از کنارم دور شد.
انگار داشتم رو اَبرا پرواز می کردم. نمی تونستم لبخندم رو جمع و جور کنم. مه گل کنارم وایستاد و با خنده بهم نگاه کرد و گفت: - پس خیاط در کوزه افتاد.
- برو گمشو.
- افتاد؟
- نمی دونم.
- اما افتاد.
- از کجا می دونی؟
- از اینجا.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. رو نیمکت، همون جایی که هونام نشسته بود، یه دسته گل خوشگل از گلهای لیلیوم و رز سفید بود.
- این دیگه چیه؟
مه گل - وقتی اومد تو دانشگاه و تو و آریا رو دید این گل رو گذاشت رو نیمکت و دوید طرفتون.
- بزار برم بدم بهش.
گل رو برداشتم و رفتم سمت در اصلی دانشگاه. رفت سمت ماشینش که صداش زدم: - آقای نیکزاد.
سرش رو بالا آورد بهم نگاه کرد.گل رو گرفتم طرفش و گفتم: - اینو جا گذاشته بودید.
گل رو گرفت و دوباره داد دستم و گفتم: - برای شما گرفتم. سال نوتون پیشاپیش مبارک.
عین مجسمه خشکم زده بود.
- خداحافظ. روزتون به خیر.
- خدا...حافظ.
و سوار ماشین شد و رفت. مه گل که تازه بهم رسیده بود گفت: - چرا گل رو بهش ندادی؟
- برای منه.
چشماش از شدت تعجب گرد شد و گفت: - واسه کی؟
- من. کَری؟
- امروز چه قدر چیزای عجیب می بینم. اون از آریا و اینم از هونام.
خندیدم و کلاسوری که دستم بود رو گرفتم طرفش و گفتم: - اینم واسه تکمیل چیزایی که دیدی.
کلاسور رو از دستم گرفت و روش رو نگاه کرد. چشمش که به اسم آرش افتاد چشماش درشت شد و یه نگاه به من و یه نگاه به اسم انداخت: - خب...من...من باید اینو چیکار کنم؟
- هونام گفت اینو بده به آرش. خودش امروز وقت نداره!
- منو دست انداختی؟
- نه به جون تو! گفت خونشون سر راهه خونه ی شماست... اما اون از کجا می دونه؟
- یه بار ماشین نداشتم، آرش منو رسوند.
- بروووووو .
- منحرف. خواهرش و هونام هم بودن.
- من که چیزی نگفتم.
خندید و دوباره به کلاسور نگاه کرد .
- بدو سوار شو که امروز مهمون منی. یادت نرفته که؟
- مگه میشه یادم بره.
- پس بدو بریم.

خب اینم از سمنو دیگه چی می خوای؟
به سفره هفت سینی که روی زمین چیده بودیم نگاه کردم و گفتم: - عالی شد مه گل!
- آره خیلی قشنگ شد.
- خب تا سال تحویل دو ساعتی وقت داریم.
- پس من دیگه برم!
- کجا میری؟
- عزیزم خانواده منتظرن...! اما کاش نبودن!
- وا...یعنی چی؟
- من می خوام پیش تو باشم.
- عزیزم چارش یه تلفنه!
صورتم رو بوسید و تلفن بی سیم رو داد دستم. شماره خونشون رو گرفتم. مامانش برداشت.
- سلام خاله.
- سلام عزیزم. شما؟
- آهو هستم.
- خوبی آهو جان. پدر و مادرت خوب هستن؟
- بله. سلام دارن خدمتتون.
- سلامت باشن!
- پیشاپیش سال نو تون هم مبارک.
- قربونت عزیزم. عید شما هم مبارک.
- خاله می ذاری مه گل پیش من باشه؟
-من که حرفی ندارم. بزار از باباش بپرسم.
صدای پچ پچ اومد و بعد گفت: - موردی نداره عزیزم.
- وای خاله مرسی.
- خواهش می کنم عزیزم.خوش باشید.
- شما هم همین طور.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ. شب خوش.
گوشی رو که گذاشتم مه گل پرید بغلم و صورتم رو بوسید: - وای دختر خیلی ماهی.
- می دونم.
- چه خودخواه.
خواستم جوابش رو بدم که گوشیم زنگ خورد.
- همین جا اِستپ تا من برم ببینم کیه!
- گوشیتو عوض کردی؟
- یه همچین چیزایی...بفرمائید.
- سلام آهو.
- سلام آقا شروین.
- عیدت مبارک.
- مرسی. عید تو هم پیش پیش مبارک.
- ممنون. چیکار می کردی؟
- کار خاصی نمی کردم. چی شده یادی از ما کردی!
- همین جوری گفتم عید رو بهت تبریک بگم.
- خب.
- چی خب؟
- تبریک گفتی دیگه.
- مثل اینکه مزحمت شدم.
- ای.
- اِی؟... یعنی مزاحم شدم؟
-گفتم که...
- باشه فهمیدم. خب...بعد از تعطیلات می بینمت!
- کاری نداری.
- نه. شب بخیر.
- خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو انداختم رو مبل.
مه گل - کی بود؟
- شروین.
- همون بابا لنگ درازه؟
- آره همون.
- با تو چی کار داشت؟
- خواست عید رو تبریک بگه.
- اونو که فهمیدم. می گم با تو چی کار داشت؟ تو که گفتی اون کارا رو گذاشتی کنار!
- راستش خودمم نمی دونم چرا شمارشو گرفتم!
- خریت عزیزم. خریت.
- بی تربیت نشو هاااا.
- باشه اما خود دانی. دور این پسرا رو آ... آن... یه خط قرمز بکش که همشون سر تا پا یه کرباسن.
- گفتی پسرا یاد آرش افتادم. خبری ازش داری؟
- از اون روز که جزوه هاشو دادم بهش دیگه ندیدمش.
- آخی. پدر عشق و عاشقی بسوزه!
- بمیرم برات. نه که تو هم اصلاً اهلش نیستی!
- کی؟ من؟
- نه پس من... کی بود تا هونام رو می دید از حال می رفت؟
- حالا دیگه.
خندید و گفت: - راستی جریان گوشیت چیه؟
- یه گوشی داغون گرفتم واسه این خطی که شمارشو شروین می دونه!

وا...بیکاری دختر.
- نمی خوام شمارمو بدونه!
- تو که حال و حوصلشو نداری واسه چی شمارتو بهش دادی؟
- همون که گفتی... خریت.
- پس جناب خر زودتر بلند شو که بریم شام رو درست کنیم... راستی امشب که مهمون نداری؟
- چرا همین الاناس که بچه ها پیداشون بشه.
- تو که گفتی آدرس اینجا رو به کسی نمی دی!
- فرنوش خانم از دهنش در رفته که می دونه خونه ی من کجاست. همه زنگ زدن به من که می خوان سال تحویل رو تو خونه من باشن!
- پس واسه همین انقدر غذا درست کردی!
- اوهوم.
مه گل سالاد رو درست کرد و من هم میوه و شیرینی رو تو ظرف چیدم و گذاشتم روی میز که زنگ آیفون رو زدن: - کیه؟
- احوال آهو خانوم. مهمون نمی خوای؟
خندیدم و گفتم: - بفرمائید. بچه ها طبقه سومه هـــــا.
در ورودی رو باز کردم. بچه ها با سر و صدا و خنده از پله ها بالا می اومدن. مه گل کنارم وایستاد و گفت: - نصف شبی چه حوصله ای دارن.
بهش خندیدم و گفتم: - اینا اینجورین. روز و شب حالیشون نیست.
اولین کسی که دیدم یاسمن بود که با خنده گفت: - وای خدا. نمردیم و خونه ی این خوشگل خانوم رو دیدیم.
- سلام.
- علیک سلام... به به سلام مه گل خانم!
عرشیا - سلام آهو. چه عجب ما خونه ی تو رو دیدیم!
رهام - سلام دختر دایی. به به چه خونه ی نازی.
- سلام خوش اومدید.
پارسا و هیوا هم اومدن بالا.
پارسا - آخه من به تو چی بگم دختر؟ طبقه سوم چرا خونه گرفتی؟ نمی گی این خانم من سختشه بیاد بالا.
هیوا - عزیزم چرا عصبانی می شی؟
پارسا - خب الان تو خسته می شی. بچه م به من بد و بیراه می گه که چرا تو رو انقدر راه بردم.
هیوا گونه ی پارسا رو بوسید و گفت: - قربونت برم که انقدر ماهی.
پارسا سرخ شد و گفت: - این کارا رو جلو اینا انجام نده. پررو می شن.
رهام - حالا بیاین تو... تو راهرو جای دل و قلوه گرفتن نیست.
فرنوش که تازه اومده بود بالا گفت: - واقعاً که. یه کمی هم به فکر دل این بنده خداها باشید. هوس می کنن!
پارسا - می خواستن مثل من زرنگ باشن که الان افسوس نخورن. آهو برو واسه خانومم یه اسپند دود کن. اینا چشمشون شوره!
هیوا دست پارسا رو گرفت و بهش خندید.
یه لحظه دلم یه جوری شد. خوش به حال هیوا. یکی رو داره که بهش تکیه کنه!
مه گل - بیا این ور تر آهو. فرنوش می خواد بیاد تو!
- آخ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد.
فرنوش - تکرار نشه.
- دیگه چی؟... آخ تازه یادم افتاد. این چه آشیه واسم پختی؟
در حالی که سعی می کرد از دستم فرار کنه گفت: - به جون تو از دهنم پرید. این رهام هم که ول کن نیست.
- وای خدا. چه قدر بگم اون صاحب مرده رو ببند.
- تکرار نمی شه. حالا بدو بیا که مهمونات منتظرن!
****
- چند دقیقه دیگه سال تحویل می شه. بدویین دیگه.
پارسا - عزیزم. خانم من نمی تونه رو زمین بشینه.
مه گل یه صندلی براش آورد. پارسا به هیوا کمک کرد تا بشینه و بعد خودش کنار پاش نشست و سرش رو گذاشت رو پاهای هیوا.
رهام با حسرت بهش نگاه کرد و گفت: - کوفتت بشه. تو که نمی ذاری من حتی یاسمن رو بغل کنم.
- آخه می دونم چه قدر هیزی!
- من؟... همه می دونن از من قابل اعتماد تر و چشم پاک تر کسی نیست!
- اِ...پس اون کی بود که پارسال می گفت ما مردها فقط...
رهام پرید وسط حرفش و گفت: - خب حالا. اون موقع یه چیزی از دهنم در رفت.
یاسمن - نه نه. می گفتی پارسا.
رهام - حالا تو هَم گیر دادی!
- وای بچه ها بسه دیگه. الان سال تحویل می شه!
مه گل تلویزیون رو روشن کرد.
عرشیا - سه دقیقه مونده.
همه نشستن دور سفره هفت سین.
فرنوش - حالا همه آرزو کنن.
تو دلم گفتم: - «هونام.» مه گل زد تو پهلوم و در گوشم گفت: - حدس می زنم چی آرزو کردی.
- امروز فضول شدی. می ذاری آرزو کنم یا نه؟
- نه. بزار من آرزو کنم... خدایا این هونام بیاد خواستگاری این دختره ی پلاسیده و پژمرده. منم به آرش برسم! وای چه قدر خوبه. نه؟
- خل و چل.
- نظر لطفته!
نگاهم رو بین بچه ها چرخوندم. فرنوش چشماشو بسته بود و تند تند یه چیزی رو می خوند. یاسمن هم قرآن می خوند. رهام هم با یه نگاه خاصی به یاسمن چشم دوخته بود. هیوا هم موهای پارسا رو نوازش می کرد و یه چیزی می گفت که پارسا هر لحظه چهرش خندون تر می شد. مه گل هم شمع ها رو روشن می کرد و زیر لب چیزی می گفت. اما من آرزویی به ذهنم نمی رسید! فقط تو دلم گفتم: - «خدایا منو به هر کی که خوشبختم می کنه برسون!»
توپ سال تحویل که توی خونه به صدا در اومد همه با خنده با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم. رهام هم چون از هممون بزرگتر بود بهمون عیدی داد. خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. فقط جای یه سه نفر خالی بود. هونام و پریا و... بابام!

- من نمی آم.
- خواهش می کنم آهو.
- یگانه اصرار نکن! از وقتی اون کارو کردی به خودم قول دادم که دورتو خط بکشم و دیگه...
- آهو تند نرو... همه هستن. تو هم بیا. خوش می گذره به خدا!
- نه.
- جان یگانه.
- قسم نخور.
- هونامم هستا.
- نمی...خیلی خب می آم. آدرس رو بگو.
خندید و آدرس رو گفت. لباس پوشیدم و راه افتادم. جلوی خونشون ماشین رو پارک کردم و زنگ آیفون رو زدم: - کیه؟
- آهو هستم.
- اومدی دختر!
و در رو باز کرد. خونشون یه حیاط بزرگ داشت. شاید بزرگتر از حیاط خونه ی ما. یه خونه ی سه طبقه بود. یگانه اومد تو بالکن و گفت: - از این پله ها بیا بالا.
یه پله می رفت به طبقه سوم. رفتم بالا و باهاش رو بوسی کردم: - عیدت مبارک خانوم!
- مرسی. عید تو هم مبارک... پس بقیه کجا هستن؟
- می دونی...کسی قرار نیست بیاد!
- چی؟
- من فقط می خواستم باهات صحبت کنم. مهمونی درکار نیست!
- منو مسخره کردی؟
- نه به خدا.
- واقعاً که.
از جایم بلند شدم که دستم رو گرفت و گفت: - جان من نرو. بزار حرفم رو بزنم آخه.
نشستم سر جام و گفتم: - خب بفرما.
- ببین من از طرف آریا ازت معذرت می خوام. یعنی هم از تو و هم از هونام. بابت اون روز تو دانشگاه.
- باشه. منم می گم بخشیدم... حالا می تونم برم؟
- نه تو رو خدا. آخه به حرف من گوش دادن چه قدر از وقت تو رو می گیره؟
- هیچی. می گفتی!
- آریا از من خواست که بابت اون شب هم ازت معذرت خواهی کنم که...
- یه لحظه صبر کن. یه چیزی یادم اومد. تو گفتی هونام هم اینجا هست. پس می دونی که هونام منو دوست داره؟ اون روز هم که آدرس خونه رو دادی و صبح کله سحر اومده بود جلوی خونه وایستاده بود تا من برم کنار پنجره... تو یه حدسهایی زدی! آخه چرا اون شب زنگ زدی و گفتی که من باید با آریا ازدواج کنم؟ چرا مادر آریا اون جوری با من حرف می زد؟ واقعاً که... تو مثلاً دوستی... تو... تو فقط به فکر خودتی و خانواده ی خودت! بیچاره علی. معلوم نیست اونو می خوای به چی بفروشی! دوستی منو که به پسر داییت فروختی. اصلاً من موندم، تو به چه حقی واسه من تکلیف تعیین می کنی که باید با اون پسر دایی دیوونت...
- تند نرو آهو... تند نرو. اون دیوونه...
- هست.
- نیست.
- هست عزیزم. هست.
- اون فقط ثبات اخلاقی نداره که اونم وقتی پیش تو و با یاد تواِ بهتر می شه.
- هه... وای خدا ببین کار من به چی رسیده... یگانه بفهم من از آریا بدم می آد!
- اما اون تو رو دوست داره...
- چه فایده... من ازش متنفرم!
- آهو اون...
صدای ملودی شادی توی حیاط پیچید. یگانه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: - بیا اینجا.
- دیگه چیه؟
- بیا.
رفتم کنارش وایستادم. آریا تو حیاط روی تخت نشسته بود و گیتار می زد. یه لحظه به بالکن نگاه کرد. چشماش از تعجب گرد شد .خندید. از اون خنده هایی که هر وقت تو دانشگاه به روم میزد، دلم می خواست با مشت بکوبم تو دهنش.
سرش رو انداخت پایین و شروع کرد:
«آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقائق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو»
گیتار رو گذاشت کنار و با صدای بلندی گفت: - آهو ...خیلی دوست دارم. چرا نمیفهمی؟ آخه به چه زبونی بگم؟
یگانه - دیدی آهو؟
هه... به همین خیال باش. خیلی فیلمید به خدا!
کیفم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم. آریا جلوم رو گرفت و گفت: - تا نگی دوستم داری نمی ذارم از اینجا بری.
- ببینید آقای به اصطلاح محترم، اگه یه دفعه... فقط یه دفعه دیگه مزاحم بشی...
دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. حالم ازش بهم می خورد! با زانوم زدم زیر شکمش و فرار کردم. صدایش رو که با فریاد اسمم رو صدا می کرد، تنم رو می لرزوند. خودشو بهم رسوند و دستم رو گرفت و گفت: - آره بدو. بایدم بدویی. با وجود کسی مثل هونام، منم بودم همین کارو می کردم!
- اِ...تو که می دونی چرا دنبالمی و ولم نمی کنی؟
- برای اینکه مثل روزبه نیستم. من روزبه نیستم که دوستت داشته باشم و ازت خجالت بکشم. روزبه احمق بود. به هونام گفت که دوستت داره. اونم حسابی گوشمالیش داد، اما... اما من روزبه نیستم!
- منم با تو ازدواج نمی کنم!
- حالا می بینی!
- می بینیم!
- خودت خواستی.
- تو هیچی نیستی آریا... هیچی.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون: - دفعه ی دیگه دستمو بگیری ...
یگانه دوید سمتمون و گفت: - بچه ها بسه دیگه...آریا برو تو خونه
- نیازی نیست عزیزم... من رفتم... تو هَم دیگه دوست من نیستی یگانه. بدجوری دلمو سوزوندی! خیلی نامردی.
دویدم و از خانه رفتم بیرون. توی ماشین نشستم و رفتم سمت خونه ی مه گل اینا. یه sms واسم اومد.از طرف شروین بود: - «سلام آهو. امروز بریم یه چرخی بزنیم؟»
-«نه.حوصله ندارم شروین.بزار برای فردا»
-«باشه بداخلاق!»
گوشی رو گذاشتم تو کیفم. حوصله مه گل هم نداشتم. راهمو کج کردم سمت خونه.



نظرات شما عزیزان:

EMO VAMPIRE
ساعت12:37---11 ارديبهشت 1393
با تبادل لينك چطوري؟؟ منم داستان دوست دارم. من وبتو دوست دارم گاهي وقتا تو قسمت وبلاگ هاي بروز ميبينم اما هميشه كه نميبينم. خب حالا تبادل لينك مي كني؟؟؟
اگه لينك كردي به منم خبر بده.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب