با ورود من جفتشون برگشتن این سمتی.
ارمین : بفرما ! خودش اومد!...
و اومد سمت من .
– داداش من تو جلو این خواهرت بگو که اون حرفایی که زدیم تمومش شوخی بود و فقط می خواستیم سربه سرش بزاریم! بگو دیگه!
یکم مکث کردم.
– اره داداش راست میگه؟
- ببین دلی ، تموم اون حرفایی که زدم همه و همش ...
مکث کردم.
جفتشون به من نگاه می کردن.
– همه و همش شوخی بوده!
ارمین یه نفس راحت کشید!
– بفرما!
دلارام اومد سمتم و یه تنه ای به ما زد و از بینمون رد شد.
– واقعا که!
به ارمین گفتم : بقیش با تو!
ارمین نزدیک شد و گفت : خیلی گلی!
و صورتمو تو دستش گرفت و لپم ماچ کرد ودوباره گفت گفت : خیلی بیشعوری!
و رفت.
منم چند دقیقه بعد از اتاق خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم .
خدا رو شکر هرکی سرگرم کاری بود وحواسش به من نبود .
فقط به ارمین گفتم که دارم میرم.
چون اگه به مامان و بقیه می گفتم محال بود اجازه بدن برم!
****
در باز کردم و وارد خونه شدم .
همه جا تاریک بود .
فقط چند تا چراغ کوچیک روشن بود .
اروم پله ها رو بالا رفتم .
با اینکه چند ساعت خوابیده بودم و لی بازم هنوز خسته بودم.
دستگیره رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
اما قبل از اینکه لباسامو در بیارم، چشمم به در اتاقش افتاد.
اولش نخواشتم برم ولی نمی دونم چرا کراواتمو شل کردم و در اتاق بدون در زدم باز کردم و رفتم تو.
به تخت خواب نگاه کردم .
خالی و دست نخورده.
به پنجره نگاه کردم.
حدسم درست بود.
کنار پنجره نشسته بود و داشت بیرونو نگاه می کرد.
شامشم کنارش دست نخورده باقی مونده بود.
یه پوفی کردم و وارد اتاق شدم.
در پشت سرم اروم بستم.
به در تکیه دادم و نگاش کردم.
از در جدا شدم و به سمتش رفتم.
هیچ تکونی نخورد. حتی یه ذره !
روبه روش نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. چون کوچیک بود نصفمم فقط بهش تکیه داده بود. بقیم بیرون قرار داشت .
به بیرون نگاه کردم.
- دلتنگ خواهرتی؟
سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد.
صورتش از اشک خیس بود...
دوباره سرشو برگردوند سمت پنجره.
– این حال تورو که میبینم ..یاد خودم میوفتم.. منم یه روزی مثل تو بودم با این تفاوت که محمد و خواهرتو از دست دادی و من رها و پسرمو.
یه نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : نزدیک به ده دوازده سالی هست که توی پلیس کار میکنم ... تو این بین یه یه سالی بود که با رها ازدواج کرده بودم. زندگی خوبی داشتیم..بعد از یه سال رها حامله شد و پسرمو به من داد...
اما زندگی با نامردیو بی رحمی اونارو ازم گرفت.. پسرم فقط یه سال داشت که از پشت بوم پرتش کردن پایین ..جلوی چشم من و مادرش .. و رهارو هم با بی رحمی جلوی چشمام بهش تجاوز کرد ن و با یه گلوله توی سرش کشتن..و اینا فقط به خاطر این بود که من پلیس بودم و داشتم گروهشون رو از بین می بردم.. اونا از خانواده ی من به عنوان گروگان و طعمه ای برای نابود کردن من استفاده کردن.. اون روزا منم مثل تو بودم.. حتی یادم شبا هم نمی خوابیدم.. ولی یه روز با خودم گفتم که با این کارا اونا بر نمی گردن که.. تنها راهی هم که پیدا کردم برای اینکه اونارو شاد کنم..انتقام گرفتن از تک تک ادمایی که مسبب این کار بودن یا دستور شو داده بودن.. الان سه ساله که کارم همینه .. امیرعضو کوچیک این قصه بود ...
از جام بلند شدم و گفتم : اینا رو نگفتم که دلت به حال من بسوزه یا به من احساس ترحم داشته باشی .. من به ترحم هیچ کس نیازی ندارم.. اینارو گفتم که اگه خواستی می تونی توی انتقام گرفتن کمکم کنی..
و به سمت در اتاق رفتم.
– خوب فکر کن!
و در باز کردم و وارد اتاق خودم شدم.
بلافاصله لباسامو در اوردم و شلوار راحتیمو پوشیدم.
روی تخت خوابیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم.
نمی دونم چرا اینارو به اون دختره گفتم ..
شاید به خاطر این بوده که میدونم الان چه حسی داره..
یه نفس عمیق کشیدم و چشمام اروم بستم.
هنوز چند دقیقه نبود که خوابم برد.
****
پشت میز کارم توی اتاقم نشسته بودم.
امروز برای اولین بار پس از سالها مرخصی گرفته بودم.
می خواستم یکم ذهنمو خلوت کنم.
تقه ای به در خورد.
– بیا تو!
در باز شد .
– قربان ، خانوادتون اومدند.
سرمو بالا گرفتم.
– ای کهی! .. چه مدتیه؟
- تازه رسیدن . دارن میان بالا.
– کیان؟
- مادرو عمو و همسرشون به همراه جناب سروان و زنشون و پدرتون!
– طلـــــا!
– ببخشید قربان جناب سرهنگ!
– خوب برین برای پذیرایی منم الان میام.
– بله اقا!
دم در رفت و گفت : در ضمن شیده خانومم هستن!
–اخ! نه! .. ببینم منظورت از زن عمو و عمو که ..
– بله قربان .. پدر و مادر شیده خانوم!
– همینو کم داشتیم.. خیله خوب تو برو ..منم الان میام.
– با اجازه !
– برو.
اوووووف! از دست این زن!
حالا هم که رها مرده بازم نمی خواد دست از سر من و زندگیم برداره ، وای خدا.
کتابی رو که جلوم بود بستم و از پشت میز بلند شدم.
قبل از اینکه از اتاق بیرون برم رفتم سمت در اتاقش و در باز کردم.
هنوزم پشت پنجره نشسته بود.
سرمو تکون دادم و تا خواستم برم گفت: میخوام!
برگشتم سمتش.
سرشو به سمتم برگردوند.
از جاش بلند شد اما موقع راه رفتن تلو تلو می خورد این یعنی حالش اصلا خوب نیست.
به سمتم اومد.
زیر چشماش پف کرده بود و چشماش قرمز بود.
– می خوام انتقام بگیرم..
و چشماشو بست و تلویی خورد.
قبل از اینکه پخش زمین بشه گرفتمش .
بلندش کردم وبه سمت تخت خواب رفتم.
پاهاشو روی زمین گذاشتم و کمرشو به بدنم تکیه دادم.
پتو رو کنار کشیدم و توی تخت خوابوندمش.
خوب خدارو شکر که بالاخره تصمیم گرفت و به سمت در خروجی رفتم و اتاقو ترک کردم.....
پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین.
طلا جلوی در بود.
مهمونا هنوز نیومده بودن.
– طلا بیا! ... سپیده تو به جای طلا برو سراغ مهمونا!
– بله اقا!
و پله هارو به سرعت رفتم بالا.
– طلا خوب گوش کن ببین چی میگم.. همین الان میری به دکتر زنگ می زنی میگی به سرعت خودشو می رسونه اینجا. خودتم با یکی از بچه ها میرین بالای سرش وای می ایستین و علایم حیاتیشو چک میکنین.. در ضمن بهش بگو انسولینم بیاره .. نداریم.. و یه چیز دیگه .. نمی خوام مهمونا چیزی بفهمن به خصوص مادر و شیده اینا .. مفهمومه؟
- بله اقا!
– خیله خوب برو..
– اترین ؟..مادر کجایی؟..
پله ها رو رفتم پایین.
روبه روش وایستادم.
صورتشو جلو اورد.
انتظار داشت که منم صورتمو جلو ببرم.
در صورتی که من این کارو نکردم.
یه چشم غره ای رفت و با لحن سردی گفت : بیا بریم.
و راه افتاد منم دنبالش رفتم.
به محض اینکه به سالن رسیدیم گفت : خوب اینم از اترین!
و با ورود من همه از جاشون بلند شدن.
سلام کردند منم جوابشونو دادم.
همه می دونستن که من از تعارف بیزارم .
برای همین کسی از من توقع حال و احوال و روبوسی نداشت.
مادر : بفرمائید بشینید تورو خدا... طلا؟.. طلا؟ پس کجاست این دختر؟
از اینکه بقیه به خدمتکارام دستور بدن متنفرم! مخصوصا اگه اون شخص مادرم باشه!
خیلی جدی گفتم : مادر.. طلا کار داره .. نمی تونه بیاد!
مامانم یه نگاهی بهم کرد و خنده ی تلخی کرد .
نشست و گفت : کی پذیرایی می کنه پس؟
- سروش؟
سروش از سریع اومد سمتم.
– به نسترن خانوم بگو پذیرایی کنه طلا کار داره!
– بله اقا!
نسترن خانوم در واقع پیرترین خدمتکارم بود نه اینکه خیلی پیر باشه نسبت به بقیه سنش بالاتر بود.
سروشم پسرش بود و یکی از بهترین خدمه ی اینجا بود.
در واقع خرید خونه و برنامه ریزی دست اون بود.
یه جورایی جانشین طلا بود.
با اینکه بیست و پنج سالش بیشتر نبود ولی محصل رشته ی معماری بود و یه جورایی خیلی زرنگ و باهوش بود. تیپشم خوب بود.
در واقع از بچگی باهم بودیم البته من یه شیش سالی ازش بزرگتر بودم ولی اون زمان پدرش برای پدرم کار می کرد ماهم باهم بازی میکردیم
گرچند مادرم همیشه مخالف این کار بود و نمیذاشت ولی من اونو مثل یه برادر دوسش داشتم..
وقتیم پدرم فوت کرد اونارو توی خونه خودم اوردم تا مادرم اذیتشون نکنه.
همینطور که تو فکر و خیالم به سر می بردم یهو عموم گفت : خوب عمو جان..چطوری؟ خیله وقته که ندیدیمت!
یهو شیده گفت : وااا! چرا بابا! دیشب توی مهمونی بود!
وای! حرف مهمونیو نزن لطفا ! به خصوص تو!
- اِاِاِاِ! جدی؟ پس چرا ما ندیدمت؟
- یکم خسته بودم مجبور شدم زودتر برم.
– اهان! ..خسته نباشی پسرم!
و یه نگاهی به مامان کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
خدا بخیر کنه! دیگه چه آشی برام پختن!
– ببین پسرم..خودت خوب میدونی که عموت اینا چقدر سرشون شلوغه و اینکه اینجا اومدن خیلی لطف کردن... ببین عزیزم چندسالی هست که از مرگ رها و ..
وای نه ! دوباره نه! توروخدا ولم کنین.
- .. دیگه تنهایی بسه برات .. هم تو و هم ..
– مامان!
یک دفعه ساکت شد.
– کافیه!
و از جام بلند شدم و عصبانی رفتم به سمت پله ها.
– آترین!..وایسا! اترین.. به خاک بابات قسم شیرمو ..
سرجام وایستادم.
الان دقیقا عین موادمنفجره ای بودم که کبریت به ته طنابش رسیده باشه.
دستامو مشت کردم .
سرمو برگردوندم و از بغل به مامانم نگاه کردم.
الان دقیقا مامانم می دونست چه حسی دارم برای همین حرفشو خورد.
دندونام محکم به هم فشاردادم و گفتم : خاک بابام قسم نخور!
و مستقیم توی چشماش زل زدم.
نمی دونم چند دقیقه بود که اینطوری مونده بودم تا اینکه کسی از بغل گوشم بهم گفت : داداشی؟
سرمو برنگردوندم.
– الان نه دلارام!
وبالاخره چشمامو ازش گرفتم و به سمت پله ها رفتم.
– کاوش؟
- بله اقا؟
- کسی مزاحم نشه!..هیچ کس!
و به سمت اتاق هوران رفتم.
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 330
بازدید هفته : 345
بازدید ماه : 852
بازدید کل : 49390
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1