سریع ماشین نگه داشتم.
پوستشو لمس کردم.
– لعنتی!
یخ بود.
صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت
دادم.
حساب کردم که اگه برم خونه زودتر میرسم تا بیمارستان.
پس بدون معطلی راه خونه رو در پیش گرفتم. سرعت بردم بالا. گوشیم برداشتم و
شماره خونه رو گرفتم.
– الو؟
- الو نرگس تویی؟
- بله شما؟
وای که چقدر این دختر خنگ بود!
– گوشیو بده طلا تا کفری نشدم!
– اوا اقا شمایین؟ ببخشید نشـ..
– نرگــــــس!
از دادی که سرش زدم به تته پته افتاد.
- بـ..له! چشـ.م!
لحظه ای بعد گوشیو طلا برداشت.
- بله اقا؟
- طلا گوش کن چی می گم.. سریع شماره مرتضویو می گیری و می گی یه مورد
اضطراری پیش اومده می خوام تا ده دقیقه دیگه خونه باشه، فهمیدی؟
- بله اقا!
گوشیو قطع کردم. پامو روی گاز بیشتر فشار دادم. این دیگه چه بلایی بود که
سرمون اومد!
سریع ماشین پارک کردم و پیاده شدم.
به محض رسیدنم یکی دوتا از بچه ها اومدن سمتم. دختره رو که تو بغلم بود ازم
گرفتن
– سریع دختره رو ببرین تو اتاق مهمان.
همینطور که حرکت می کردم گفتم : دکتر اومده؟
- بله اقا!
- خوبه.
به محض وارد شدنم مرتضوی اومد سمتم.
– سلام اقا اتفاقی افتاده؟
- اره فعلا برو اتاق مهمون تا بیام
پله ها رو به سرعت بالا رفتم. خدمتکارا بالا منتظرم بودن.
– سریع چندتاتون برین کمک دکتر بقیتونم برین سر کارتون.!
یکصدا گفتن بله! همینطور که می رفتم سمت اتاقم طلا رو صدا زدم. دنبالم تا اتاق
اومد.
– گزارش بده.
– بله اقا! چند ساعت پیش سرهنگ امیری زنگ زدن و کارتون داشتن... مادرتون دو
سه بار تماس گرفتن و از دستتون به شدت عصبانی بودن.
– همین ؟
- بله اقا!
با دستم بهش اشاره کردم که یعنی برو. در اتاق بست.
سریع لباسم عوض کردم و شلوار لی و پلیور خاکستریمو بیرون اوردم و پوشیدم.
بعدم رفتم سمت اتاق مهمون . .خدمتکارا بیرون بودن.
- مگه نگفتم تو بمونین؟
-چرا ولی ..
بدون اینکه بقیشو گوش بدم وارد اتاق شدم.
دکتر داشت یه سرنگی رو بهش تزریق می کرد. در بستم و همونجا دست به
سینه منتظر موندم تا کارش تموم شه
بعد از اینکه تزریقش تموم شدسرنگ انداخت تو اشغالی و دستکشاشو در اورد و
برگشت سمتم.
مرتضوی که یه مرد میان سال مو گندمی بود عینک گردشو بالا زد و برگشت
سمتم.
– خوشبختانه حالش بهتره. البته بعد از انسولینی که بهش تزریق کردم... باید بیشتر
مواظب مریضتون باشین. اگه یکم دیرتر میومدین معلوم نبود چی میشد...
همینطور که داشت کیفشو بر می داشت گفت : سرگرد انسولین که تو خونه
دارین؟
- نه.. نداریم.
– مشکلی نیست. من یه چندتایی با خودم دارم...
یه جعبه ی سرمه ای به طرفم گرفت.ازش گرفتم.
در باز کرد و با یه خداحافظی رفت. می دونست که عادت ندارم کسی رو بدرقه
کنم.
کیف روی میز عسلی کنار تخت پرت کردم.
از بالا نگاش کردم. بینی کشیده..لبای گوشتی سرخ رنگ... پوست گندمی.. این
دیگه از کجا پیداش شده.. اصلا کی هست؟ یهو از کجا پیداش شد.
صدای در اومد.
– بیا!
در باز شد.
برگشتم سمتش.
- امری دارین؟
– به بچه ها بگو مواظبش باشن. به محض به هوش اومدن خبرم کنین!
– بله اقا!
از اتاق رفتم بیرون.
وارد اتاقم شدم و روی صندلی چرمی پشت میز کارم لم دادم.
تلفن روی میزمو برداشتم و شماره امیری رو گرفتم.
بعد از دوتا بوق جواب داد.
بدون اینکه بزاره چیزی بگم شروع کرد.
– الو.. الو نوذری؟
- بله سرهنگ؟
- هرجا هستی .. اب دستت بزار زمین سریع بیا پایگاه! موقعیت اضطراری مفهومه؟
- بله سرهنگ.. خودمو می...
صدای بوق ممتد اومد.
– عوضی!
چجوری جرات کردی گوشیرو روی من قطع کنی؟ حالیت می کنم!.. از جام پریدم و کتم برداشت و رفتم
بیرون. همینطور که از پله ها پایین می رفتم ، طلا رو دم پله ها دیدم.
بدون اینکه وایسم گفتم : طلا مواظب همه چی باش زود برمی گردم.. مواظب اون دختره هم باش.
در ماشین باز کردم و سوارش شدم. اگه به خاطر رها نبود هیچ هیچ وقت محتاج این عوضی نمی شدم.
فقط فقط به خاطر اون و .. لعنتی!
با مشت محکم زدم روی فرمون. یاداوریشم حتی وجودم به اتیش می کشه!... لعنت به همشون!
در با شدت باز کردم و وارد اتاق شدم. همه پشت مانیتور ردیابی بودن. رفتم سمتشون.
– سلام!
– سلام!
سرمو تکون دادم. امیری نبود. رفتم بالا سر ارمین وایستادم.
– جریان چیه؟
- سوژه یکی از بچه ها رو گروگان داره.
– کی رو؟
- اسمش محمد رضاست. بیش تر از سه سال که داره توی عملیات شرکت می کنه. طرفای یازده دوازده
شب بود که ردیابش روی صفحه فعال شد.. اینجاست .. ایناهاش..
– شنود چی؟ شنودش روشن؟
- نه شنودی در کار نیست
- یعنی چی در کار نیست؟
سرشو تکون داد.
– ارمین مثل ادم جواب بده باید چه ..
– تنها کاری که می تونی بکنی اینه که صبر کنی تا طبق نقشه پیش بریم!
امیری بود که وارد اتاق شده بود.
– اما اونا یکی از مامورای مارو..
– سرگرد! اینجا من دستور می دم که کی چی کار کنه! اگه مشکلی داری می تونی بری ! بدون تو هم می
تو...
دیگه نذاشتم ادامه بده و از اونجا رفتم بیرون. به درک ! اگه نمی خوای افرادت نجات پیدا کنن به من
ربطی نداره! من خودم به تنهایی می تونم از پسشون بر بیام و احتیاجی ه هیچ کس ندارم!
– اترین!.. اترین وایسا پسر!.. وایسا!
سرجام وایستادم.
دستام مشت کردم و چشمام بستم. یه نفس عمیق کشیدم. یه دستشو گذاشت روی شونم و اون یکیم روی
زانوش. خم شد. نفس نفس می زد.
– چی میخوای ارمین؟
- کجا می ری.. سریعم بهت بر می خوره! حالا اون یه چیزی گفت تو چرا جدی می گیری؟
- هه! من اونو می شناسم! مطمئن باش جدی گفته!
دوباره حرکت کردم.
– یه دقیقه وایسا! اخه تو چرا اینقدر مغروری؟
برگشتم و به صورتش نگاه کردم
- ارمین! من نیازی به امیری و دم و دستگاه اون ندارم.. من خودم به تنهایی..
داد زد : د لعنتی چرا نمی خوای بفهمی؟ تو تنهایی نمی تونی.. هیچ وقت نتونستی!
دستاشو برد توی موهاش و پشتشو به من کرد ......
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 159
بازدید ماه : 328
بازدید کل : 48866
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1