ماموران کلانتری با دقت صحنه جرم را حفظ کرده و هیچچیز را تغییر نداده بودند. مشفق نگاهی به جسد انداخت. حالت قرار گرفتن آن طوری بود که نشان میداد مقتول تا آخرین ثانیه پیش از مرگ پشت موتور خاموش نشسته بود. او را با شلیک گلولهای به سرش به قتل رسانده بودند. سرگرد با دقت اثر جراحت را بررسی کرد. گلوله از سمت شقیقه چپ وارد شده و از سمت راست بالای سر خارج شده بود. ماموران کلانتری پوکه را هم پیدا کرده بودند و جای شکی وجود نداشت و تیر از سلاحی کمری شلیک شده بود.
همه چیز حکایت از آن داشت که مقتول غافلگیر شده و قبل از اینکه بتواند از خودش دفاعی بکند، به قتل رسیده است. نوع زخم برجای مانده و آثار دیگر نشان میداد قاتل لوله سلاح را مستقیم روی سر مرد موتورسوار گذاشته بود.
کارآگاه با راهنمایی یکی از افسران کلانتری به سمت مردی رفت که با پلیس 110 تماس گرفته بود. مرد حدود چهل ساله بود و ظاهر مرتبی داشت. او در طبقه سوم ساختمانی درست روبهروی محل جنایت زندگی میکرد و از پشت پنجره صحنه را دیده بود. او به مشفق گفت: اولین بار 20 دقیقه قبل از قتل دیدمش. من روی نقشه یک ساختمان کار میکنم و چند شبی است که تا صبح نمیخوابم. خسته شده بودم و میخواستم کمی استراحت کنم، برای همین جلوی پنجره رفتم و مرد موتورسوار را دیدم. مشکوک به نظر میرسید، اما بیدلیل هم نمیتوانستم به کسی تهمت بزنم، برای همین چند بار سر زدم و یک بار دیدم زنگ یکی از واحدهای ساختمان روبهرویمان را زد و دوباره پشت موتورش نشست. آخرینبار وقتی سر زدم، دیدم روی زمین افتاده است. سریع خودم را به پایین رساندم و همینکه فهمیدم کشته شده، به 110 تلفن زدم.
ماموران کلانتری قبل از رسیدن سرگرد به صحنه جرم از همه اهالی ساختمانی که مدنظر شاهد بود تحقیق کرده و همه ساکنان گفته بودند مقتول را نمیشناسند. مشفق با لحنی قاطع گفت: قطعا یکی از آنها دروغ میگوید. یک آدم چرا باید نصف شب با موتور جلوی ساختمانی کشیک بدهد؟ یا طرف دزد بوده که شواهد چنین چیزی را نشان نمیدهد یا اینکه دنبال شخص خاصی آمده بود.
بیوقت بود، اما نمیشد معطل کرد. این بار مشفق خودش به تحقیق از ساکنان پرداخت. اهالی طبقه اول همگی گفتند مقتول را در همه عمرشان ندیده بودند. سرگرد که به یک سرباز دستور داده بود اظهارات اهالی ساختمان را بنویسد، خودکاری به آنها داد تا زیر ادعایشان را امضا کنند. یکی از آنها دختری جوان بود که وقتی خودکار را در دست گرفت، کمی دچار تردید شد، اما بالاخره امضا کرد. کارآگاه نام دختر را بهخاطر سپرد. همان کارها در طبقه دوم نیز انجام شد و این بار هم یکی از ساکنان که مردی میانسال بود برگه را با تردید امضا کرد. مشفق اسم او را هم در حافظهاش ثبت کرد. همه ساکنان پنج طبقه با قاطعیت هرگونه آشنایی با مقتول را تکذیب کردند تا اینکه کارآگاه دوباره طبقات را پایین آمد و اول از مرد مردد طبقه دوم بازجویی کرد و از او خواست سوالات را کتبی جواب بدهد و بعد سراغ دختر جوان طبقه اول رفت و همان سوالات را پرسید. دختر چپدست و بدخط بود. خیلی هم کند مینوشت، با وجود این به همه پرسشها جواب داد و باز هم آشنایی با مقتول را تکذیب کرد، اما کارآگاه دستور داد وی را بازداشت کنند. دختر جوان دو روز بعد اعتراف کرد مقتول از او فیلمی خصوصی داشت و میخواست باج بگیرد و او شب حادثه به بهانه اینکه میخواهد مبلغ درخواستی مقتول را کارت به کارت کند سوار موتور وی شد و بلافاصله با کلت مجهز به سلاح خفهکن، گلولهای به مرد جوان زده و او را کشته بود.
شما خواننده محترم برای ما بنویسید چرا با وجود اینکه مرد طبقه دوم و دختر طبقه اول به سوالها یکسان جواب داده بودند، کارآگاه به دختر مضنون شد؟
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 286
بازدید ماه : 793
بازدید کل : 49331
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1