♥♥داستان پلیسی جنایی♥♥

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


نام کتاب : قتل در مهمانی خانوادگی

سبک کتاب : پلیسی ، ترسناک و جنایی

زبان کتاب : فارسی

قالب کتاب : Jar & Pdf

حجم پرنیان : 219 کیلو بایت

حجم پی دی اف : 951 کیلو بایت

خلاصه داستان 


آیا نوشیدنی ها مسموم بودند…یا کیک های کاراملی…شاید هم غذا و یا سالاد….چه کسی میدونه؟…اگر بخوایم دقیق تر بشیم ، مساله از شبی شروع میشه که دریک مهمانی بالماسکه،یک نفر به شکل عجیبی به قتل میرسه….این که اون فرد کیه، چرا و چطوری به قتل رسیده،و دست آخرکیا پشت پرده ی قتل این شخص بودن،تنها یک بخش از این مهمونی مرموزه ،پس با کنار گذاشتن تمامی مهمان هایی که الان همگی مظنون به حساب میان،به نکته ی جالب تر این پرونده میرسیم و اون هم اینکه خانواده ی بازرس جان آکویینی برگزار کننده ی این جشنِ خونینِ!

 دانلود نسخه موبایل

 دانلود نسخه کامپیوتر




عنوان: سنگ سبز (برنده جایزه بهترین رمان پلیسی 1962)

نویسنده: سوزان بلان

مترجم: ایرج قریب

تعداد صفحات: 182

زبان: فارسی

نوع فایل: PDF

حجم:  3.09 مگابایت

توضیحات:

هر ساله در خیابان سنت ژنه ویو پاریس یازده نفر داور به ریاست فرانسوا پریه کتابهای برگزیده پلیسی سال را انتخاب می کنند که سنگ سبز یکی از آن هاست که موفق شد برنده جایزه بهترین رمان پلیسی سال 1962 شود.



دانلود با لینک مستقیم:


پسوورد: www.readbook.ir




هوران


- سوسک..سوسک!


نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد. 


چهره ی وحشت زده ی من دید.


 انگشتم به سمت وان گرفتم.


به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.




بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب 

نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی 

دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟


 داد زد


- چی شد؟ 


از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز




سریع ماشین نگه داشتم.


 پوستشو لمس کردم. 


– لعنتی! 


یخ بود.


 صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت 

دادم.




در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پرونده‌ي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي باخبر شدم. مردي خوش‌پوش و حدود 35-30ساله، با سيمايي مضطرب

 
، درحالي‌كه شكوائيه‌اي به دست داشت، داخل شد. خواهش كردم بنشند. نشست و برگه را به دستم داد.
نوشته بود: «بهرام كي‌مرام نام دارم و به تجارت قطعات ماشين‌آلات مشغول هستم. قرار بود امروز با پرواز ساعت چهار بعدازظهر ايران‌اير، به دوبي سفر كنم. به همين‌انگيزه، مبلغ هنگفتي را به دلار و يورو تبديل كردم و درحالي‌كه بست‌هزار يورو به اضافه‌ي بيست‌وهشت هزار دلار در كيفم ارز داشتم، جهت برداشتن





. با تمام سرعتمون می دویدیم. 


– بگیرینشون! 


حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم ! 


ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه!  هم محمد خیلی اصرار داشت 


که کیف پولشو بزنم .




- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری! 

بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.

 تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم. 

فکرم مشغول بود. 




سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد

 

پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.

 تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.

 فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...

 سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-

 




میگویند به دیواری که تازه رنگ شده هرگز تکیه نکن . این روایت آدمهای تازه به دوران رسیده ای ست که راه صد ساله را  یک شبه به طرز معجزه آسایی طی کردند و از هیچ به همه چیز رسیدند . اما خودشان را لای اسکناسهای زرق و برق دار گم کرده و هویت واقعی خودشان را خیلی زود فراموش کردند . متاسفانه فاصله طبقاتی د ر ایران ما بیداد می کند . فقرا فقیرتر شدند و پولدارها به یمن بازار آشفته اقتصادی آن قدر خوردند و بردند و شکم فربه کردند که این روزها به قول قدیمی ها با شاه هم فالوده نمی خورند ... بگذریم . این روایت مربوط به یک زن است که البته دیگر زنده نیست . او به خاطر همین تغییر زندگی به جای مرور گذشته اش به فیس و افاده نشست و این را شوهرش تاب نیاورد . شلنگ حیاط را برداشت و دور از چشم بچه ها و عروسش آن قدر زن نگونبخت را زد که دست آخر فهمید این بیچاره بخت برگشته را روانه...




ناصر بی خیال زنش بود . از همان اول لباس بی غیرتی را تنش کرده بود . همسرش زیبا بود . همین زیبایی باعث شده بود خیلی ها به ناصر حسودی کنند . و از این بابت ناصر به خود ببالد . اما زیبایی زنش برای ناصر دردسر ساز شده بود .  نفع و سودش را دیگران میبردند و ناصر فقط افسوس می خورد . نمی دانست همسرش کجا می رود




سری اول داستان های ارسالی شما کاربران عزیز بزودی در وبلاگ قرار خواهد گرفت




حوالی ظهر، پلیس جوان با کلاه و پیراهن سفید، عینک دودی و شلوار سورمه ای سیر، مؤدبانه گفت: می دانید چه خطری از بیخ گوش تان گذشت؟
مرد میانسال خواست بگوید سرعتش زیاد نبود و او کلاً آدم با احتیاطی ست، اما برخورد دوستانه پلیس، منصرفش کرد. خواست از ماشین پیاده شود، اما پلیس جوان مانع شد و گفت: شرمنده ام نکنید.
او گواهی نامه و کارت ماشین را از مرد گرفت و با دقت نگاه کرد. خودکار را بین انگشتانش جا به جا کرد، ولی چیزی روی برگه جریمه ننوشت؛ مدارک را دو دستی و با احترام به طرف مرد گرفت و گفت: لابد مستحضر هستید که اینجا یک شهر زیارتی ست و افراد زیادی با فرهنگ ها و ملیت های مختلف در این خیابان های تنگ و پرخطر، رفت و آمد می کنند. اگر خدای ناکرده با زن یا بچه ای تصادف می کردید، الآن شما به عنوان یک مجرم بودید.
سپس به دوربینی اشاره کرد که چند متر عقب تر قرار داشت و مرد هرچه کرد نتوانست آن را از داخل آینه ببیند. گفت: به هرحال شما مهمان ما هستید و امیدوارم در شهر ما به شما خوش بگذرد. به رسم مهمان نوازی، جریمه تان نمی کنم ( به صندوق صدقات که چند قدم جلوتر بود اشاره کرد ) اما توصیه می کنم صدقه را فراموش نکنید.
بعد با لحنی آمیخته به شوخی و خنده گفت: با حذف یارانه ها و بالا رفتن جریمه، باید احتیاط را شرط اول رانندگی بدانیم. ضمناً توصیه می کنم حتماً از تانکر های مجاز آب شرب استفاده کنید. چون خبر شیرین شدن آب شهر ما فقط شایعه ست. هنوز هم مسافران، نمک گیر ما می شوند.
پلیس «التماس دعا» گفت و دست راستش را تا لبه کلاه بالا آورد. مرد میانسال و خانواده اش، مبهوت رفتار دوستانه پلیس جوان شدند. هیچ کس حرفی نزد، اما وقتی به صندوق صدقات رسیدند، همه یکصدا گفتند «صندوق». مرد، تراول پنجاه هزارتومانی را از جیبش بیرون آورد و پیاده شد.
حوالی نیمه شب، مردی جوان، بدون کلاه و عینک، کنار صندوق صدقات از موتور پیاده شد. به اطراف نگاه کرد. کلیدی را از میان کلیدها جدا کرد. در صندوق را باز کرد و چند مشت اسکناس و تراول را توی کیسه ریخت. در صندوق را بست. به اطراف نگاه کرد و سوار بر موتور، توی تاریکی محو شد.





سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته !
در کتاب نامه سرخ ، حکیم ارد بزرگ HAKIM OROD BOZORG می فرماید : (( همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم ))
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم :

به گزارش روزنامه شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم




موضوعات مطالب