♥♥داستان پلیسی جنایی♥♥

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


وقتی که میخواستم ببینم بردیا هنوز خونست یا رفته فهمیدم در ورودی خونم رو روم قفل کرده. حرصم گرفت و چند تا لگد جانانه به در زدم. به چه حقی در رو روم قفل کرده بود؟ وقتی بیاد خونه دونه دونه اون موهاش و میکنم. غرغر کنان رفتم تو اتاق و لب تابم رو روشن کردم و یکی از آهنگای گوگوش رو گذاشتم...




صدای زنگ باعث شد یکی از چشمام رو نصفه و نیمه باز کنم اول خواستم بذارم هر کی پشت در بود فکر کنه نیستم و دست از سرم برداره. پتو رو توی بغلم چلوندم و همون چشمی که نصفه و نیمه باز بود رو هم بستم. وقتی یه بار دیگه زنگ در رو زدن با حرص دو تا چشمم رو باز کردم...مست خواب از روی تخت بلند شدم و وقتی میخواستم از در برم بیرون به جای اینکه در رو هدف بگیرم رفتم توی دیوار و پیشونیم محکم خورد به دیوار دستم رو گذاشتم رو سرم و زیر لبم چند تا فحش آب نکشیده دادم. این بار سعی کردم تمرکز کنم و در رو پیدا کنم...




انجمن جنايي نويسان آمريكا در يك رده بندي گونه‌هاي مختلف يا مرتبط با رمان جنايي، صد داستان برتر اين ژانر ادبي را انتخاب كرده است . 

ذكر اين نكته اهميت دارد كه بخشي از عناوين اين فهرست نظير دراكولا يا صخره برايتون در ژانرهاي ديگري نظير وحشت يا حادثه‌اي قرار مي‌گيرند اما از آنجا كه گزينش اين آثار بر پايه شدت تعليق در جذب خواننده و وجود معما در داستان بوده است در اين فهرست لحاظ شده‌اند. نكته جالب اينجاست كه نزديك به نيمي از اين كتاب‌ها در كشورمان ترجمه و منتشر شده‌اند.

به ادامه مطلب مراجعه کنید




این کتاب که از مجموعه داستان‌های پوآرو می‌باشد در تاریخ ۱۰ مارس ۱۹۳۵ در آمریکا توسط انتشارات داد، مید اند کمپانی با نام مرگ در آسمان و در جولای همان سال در بریتانیا توسط انتشارات کولینز کرایم کلوب با نام اصلی به چاپ رسیده است.

نام کتاب: مرگ در میان ابرها

سبک کتاب: پلیسی جنایی

زبان کتاب: فارسی

قالب کتاب: pdf

حجم فایل: 2.45mb

خلاصه...


هرکول پوآرو باید از پاریس به لندن برود و تصمیم گرفته با هواپیما برود. او همراه با ده نفر هم‌سفرش وارد هواپیمای پرومتئوس می‌شود و در کابین عقب هواپیما می‌نشیند. طبق معمول که جزئیات توجه او را جلب می‌کند متوجه می‌شود دو نفر از مسافران نگاه‌های خاصی به هم می‌کنند و عملا حواسشان از سایر مسافران پرت می‌شود. پرواز خیلی عادی انجام می‌شود و دو نفر از مهمانداران با قهوه و غذا از مسافران پذیرائی می‌کنند و بقیه مسافران هم ظاهرا سرشان به کار خودشان مشغول است. تنها حادثه‌ی حین پرواز وجود زنبور مزاحمی است که به دست یکی از مسافران کشته می‌شود. بعد از غذا یکی از مهمانداران راه می‌افتد که پول غذا را جمع کند و به همین منظور سعی می‌کند مسافر صندلی شماره دو را بیدار کند اما …


لینک دانلود در ادامه مطلب

 

 




خاطرات کم کم رنگ پریده میشند و بعد سکوت می کنند...مثل خاطرات من، خاطرات تلخ و عذاب آوری که حالا شده بود سکوت و یه بغض سرگشوده توی گلوم. چهار شب و پشت سر هم بیدار بودم و میترسیدم اگه پلکام رو روی هم بذارم یکی بیاد و من رو با خودش ببره اصلا احساس امنیت نمی کردم. میدونستم که حالا همه ی خانواده و دوست آشنا از عاقبت خانواده ی بزرگ و پر شکوه فرحبخش با خبر شده بودند و شاید هم میشدیم نمونه ای از تباهی که برای هم مثال بزنن و زیر لبی خدارو برای معمولی زندگی کردنشون شکر کنن. میدونستم مامانم حالا خیلی دل شکستست و به من نیاز داره تا بتونه نگاه چپ چپ و خیره و شاید گاهی دلسوزانه ی دوست و آشنا رو تحمل کنه...اما من برنمیگشتم...




ستگیره رو پیچوندم. کف دستم هنوز خون میومد و میسوخت. وارد راهروی بلندی شدم و بی توجه به اطرافم دوییدم به سمت در اصلی...گریه میکردم. گریه ی شادی بود. خوشحال بودم...آزادی شیرین بود خیلی شیرین.در اصلی فشاری بود. بازش که کردم نور آفتاب افتاد توی چشمام...چشمام و بستم و روی زمین نشستم. چند بار تا نیمه بازشون کردم و دوباره نور خورشید وادارم کرد ببندمشون. کمی طول کشید تا بلاخره نور خورشید با منِ غرق شده در تاریکی آشتی کرد.نمیدونستم کجای تهران یا ایرانم. تا شعاع زیادی از اطرافم فقط بوته هایِ زرد و بلند بود و دیگه هیچی نبود. سرم چند دقیقه بود خیلی گیج میرفت....الان نه. نباید بیهوش میشدم...الان نه.دوییدم وسط علفزار و همینطور جلو میرفتم...به کجا؟ نمیدونستم...فقط میخواستم از اون کارگاه ملعون شده دور شم...اینبار سرم خیلی بد گیج رفت و افتادم روی زمین...یاد خونی که از زبون نصف شده ی وحید بیرون می جهید افتادم و به شیرینیِ یه کابوسِ تلخ لبخند زدم:-گرفتم...انتقامم رو گرفتم...دخترم...نه شایدم پسرم؟ بلاخره انتقاممون رو گرفتم. میدونم دیگه نمیتونم صورت خوشگلت و ببینم و صدای اون قلب کوچولوت همیشه توی گوشم میمونه...ولی غصه نخور مامانت مثل شیر جلوشون وایساد و انتقامت رو گرفت. خوشحال باش که پات و توی زمینِ کثیف ما آدمای لجن نذاشتی.دستم رو روی دلم کشیدم...چشمام روی هم افتاد و لبخند هنوز روی لبم بود.





فصل ششم: خونی که بیرون می جهید! *

توی چشمای سیاهش خیره شدم و با تمام نفرتی که توی همین چند روز در اعماق وجودم شعله ور شده بود گفتم:
-
نمیدونم بابام باهات چیکار کرده همایون اما اصلا سرزنشش نمیکنم...با این روی جدیدی که دارم ازت میبینم میفهمم اگه من بودم بدترش و میکردم...ای کاش همونطور که هممون تا حالا فکر میکردیم مرده بودی...تو




دلايل كميسر استاك درخصوص قتل گريس كاري كه توسط همكارانش بيل و جان به قتل رسيده است.

دليل اول: همان‌طور كه پيمانكار ساختمان عنوان نمود، گريس كارگري محتاط در كار بوده و چنين شخصي مسلما با لباس گرمكن و بدون استفاده از لباس كار مشغول به كار نمي‌شده است.

دليل دوم: وجود كفش ايمني در كنار جسد مقتول، آن هم در حالي كه جوراب به پا نداشت و از طرفي لباس كار تنش نبود، خود سوال‌برانگيز و عجيب به نظر مي‌رسيد.

دليل سوم: ساعت شروع كار در ساختمان 30‌/‌8 بوده و اين در حالي بود كه مقتول قبل از ساعت 8 سقوط كرده بود. از طرفي مسلما كسي كه در حال سقوط است شروع به فرياد يا حداقل درخواست كمك مي‌كند، ولي در اين مورد هيچ صدايي شنيده نشده بود. درواقع دوستان و همكاران مقتول به طمع پول او كه آن روز از صاحبكار ساختمان گرفت، وي را به قتل رسانده و از بالاي ساختمان به پايين پرتاب كردند و داستان سقوط وي را سر هم نمودند.




ساعت 10 صبح دوشنبه 19 آوريل بود. كميسر استاك در دفتر كارش بود كه در جريان مرگ مشكوك يك كارگر جوان ساختماني به نام گريس كاري قرار گرفت. ظاهرا گريس در هنگام كار روي داربست در يك ساختمان نيمه‌كاره به پايين پرتاب شده و به طرز دلخراشي جان سپرده بود. ساختمان در حال ساخت كه حادثه در‌ آن رخ داده بود




صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.

با لکنت زبان گفتم:

-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.

کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.

سرش رو خاروند و گفت:

-رئیس میدونه شما اینجایید؟

سریع در برابرش جبهه گرفتم:

-بله خودشون خواستن من و ببینن.

سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:

-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.

وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:

-بفرمایید داخل...

چند قدمی دورتر رفت. به سمت در میرفتم که دوباره گفت:

-دیگه هم پشت در اتاق دیگران گوش واینستید...توی این دادگستری خیلی چیزا محرمانه ان. جای خاله زنک بازی نیست.

به سرعت دور شد جواب دادم:

-من هرکار بخوام میکنم تو کی هستی که به من امر و نهی کنی!

انگار نشنید اگر هم شنیده بود به روی خودش نیاورد. در رو باز کردم و رفتم تو.

بار قبل بقدری هول و دستپاچه بودم که به دفترش دقت نکرده بودم. میشد گفت نسبتا اتاق بزرگیه. یه میز رو به روی تنها پنجره ی اتاق بود. از در که میرفتی تو پنجره رو به رو قرار داشت. یه صندلی چرخدار هم پشت میز گذاشته بودن. چند تا کیس و قفسه بزرگ کمی اونطرف تر بود. وسط اتاق یه دست مبل قهوه ای سوخته با یه میز باریک و پایه کوتاه وسطشون، قرار داده شده بود.

یه کُلت مشکی رنگ روی میزش و کنار دستش بهم چشمک می زد، تفنگ براق و خوشگلی بود. البته داخل یه مشمای بی رنگ گذاشته بودنش. هرکسی با اولین نگاه میتونست بفهمه مدرک جرمه. روش یه کاغذ زده بودن روی کاغذ نوشته شده بود:
نام اسلحه ی کمری:m9

یکم پایینتر و تقریبا زیر کاغذ نوشته بود محصول شرکت برتا، ساخت آمریکا و ایتالیا، اسلحه ی قاچاقی.

یادم افتاد سلام ندادم نگاهم و بالاتر آوردم و زیر لبی سلام دادم. انگار رد نگاهم روی اسلحه رو دنبال کرده بود چون خودشم نگاهی به کلت انداخت و بعد اون رو داخل کشوی میزش گذاشت.

خیلی دیر جواب سلامم و داد و تعارف کرد بشینم. رفتم روی یکی از مبلا نشستم. همینکه نشستم بردیا از روی صندلیش بلند شد. کتش و مرتب کرد. تمام این بارایی که دیده بودمش کت و شلوار مشکی با بلوز سپید تنش بود. بلوزش انقدر سپید بود که دکمه های روش و نمیشد دید. صندلی رو به روی من و هدف گرفت و نشست روش.

سریع گفتم:

-پرونده ی مربوط به قتل دوستم چطور پیش میره؟

کمی فکر کرد و گفت:

-در همین باره میخواستم باهاتون صحبت کنم.

دوباره رسمی حرف میزد. دفعه ی قبل که با هم همکاری میکردیم و به کمکم نیاز داشت خیلی صمیمی شده بود.

پوفی کشیدم و گفتم:

-خیلی خوب میشنوم.

انگشتاش و توی هم قلاب کرد و به سمت من متمایل شد:

-وسط حرفام نپر لطفا، اول بذار صحبتم تموم شه بعد میتونی از خودت دفاع کنی.

از خودم دفاع کنم؟ در برابر چی؟ میخواستم جواب سوالم رو ازش بپرسم که سریع گفت:

-گفتم که... هروقت حرفام تموم شد شما میتونی شروع کنی.




به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

-ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

-چشم خانوم.




 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...




یاشار و یاسین سوار ماشین یاشار شدند و منم رفتم پیش آرتین.در طول چند ساعت گذشته آرتین خیلی
ساکت شده بود و من علتش رو نمی فهمیدم.
- پخش نداری؟
آرتین - من آهنگ گوش نمی دم.
- می شه من بذارم؟
آرتین با کمی مکث گفت-




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب